1 دوش بر قلب دل غم زده غافل زده ای بس شبیخون ز رخ و زلف که در دل زده ای
2 حیف از آن دل که در تو در بند تمنا داری در خلوتگه جان را به هوس گل زده ای
3 دست توفیق شد و دامن مقصد بگرفت پشت پایی که تو بر هستی باطل زده ای
4 آرزو بند گرانیست به پای طلبت مهر از داغ تمنا به در دل زده ای
1 ز زنجیری که عشق انداخت بر پای من ای قمری فتاد آخر ترا هم حلقهای بر گردن ای قمری
2 مگر سرو مرا دیدی که از جوش تپیدنها زبال و پر ترا صد پاره شد پیراهن ای قمری
3 سراپا مد آهی میشود هر سرو این گلشن به طرز من دمی گر سر کند نالیدن ای قمری
4 ترا لاف تجرد کی رسد با ما که بر گردن گریبانی هنوزت مانده از پیراهن ای قمری
1 اگر چشمی به زیر افکنده باشی چو خورشید برین تابنده باشی
2 کم از مهر سلیمانی نباشد اگر دل را ز دنیا کنده باشی
3 به کیش ما به از صدساله شاهی است اگر یک دم توانی بنده باشی
4 شکست قیمتت در خود فروشی است مگو از خویش تا ارزنده باشی
1 ز هجرت پیکرم خواب فراموش است پنداری وجودم نالهٔ لبهای خاموش است پنداری
2 قدم با آنکه از پیری دو تا گردیده است، اما ز شوقش چون کمال سرتاسر آغوش است پنداری
3 نشد پژمرده از دم سردی دی غنچهٔ طبعم بهار تو جوانیهایش در جوش است پنداری
4 ز فیض باده هر مو بر تنم رنگین زبانی شد به بیهوشی قسم سرمایهٔ هوش است پنداری
1 تا قیامت در شکنج دام زلف دلبری می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
2 ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
3 پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
4 در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
1 ز بس با خویش بردم آرزوی سرمه سا چشمی ز خاکم هممچو نرگس سرزند هر سبزه با چشمی
2 ز ضعف تن شدم چون سوزنی تا رفتم از کویش هنوزم هست از سر زندگیها بر قفا چشمی
3 به راه انتظار ناوک او در لحد باشد بسان شمع با هر استخوان من جدا چشمی
4 سیه ماریست گویی خنجرش از بس کمین خواهی سیه کرده است از هر حلقهٔ جوهر به ما چشمی
1 در سحرخیزی به ارباب سعادت یار شو آسمان گردآور فیض است هان بیدار شو
2 همچو شبنم در هوای دوست شب را زنده دار صبح شد برخیز و مست جام استغفار شو
3 هر کس از فیض صبوحی کامیاب نشئه ای است صبحدم با چشم گریان محو روی یار شو
4 مانده ای در بند رفعت از سبک مغزی چو ابر خاکساری پیشه کن، هم سنگ دریا بار شو
1 جبین را صندل اندود از چه ای ابرو کمان کردی؟ چرا در صبح کاذب صبح صادق را نهان کردی؟
2 نرفت از جا به اشک و آه، مشت استخوان من چو شمعم بارهها در آب و آتش امتحان کردی
3 خدا کیفیت جام نگاهت را بیفزاید که آزادم ز بار منت رطل گران کردی
4 سرت گردم چه رنگ است اینکه در چشم تماشایی چو شاخ ارغوان مد نگه را خونچکان کردی
1 تا دور ز رخ نقاب کردی خون در دل آفتاب کردی
2 آخر ز کتاب دلربایی عاشق کشی انتخاب کردی
3 تا زلف به روی ما گشودی خون در دل مشکناب کردی
4 شد تیره جهان به چشم جویا تا از گیسو نقاب کردی
1 صورت حالش دگرگون شد ز گل رخسارهای کار دارد با دل مومینم آتشپارهای
2 العطش گویان ز هر مژگان زبان بیرون فکند بسکه گردیده است چشمم تشنهٔ نظارهای
3 یک نگه کافی است چون شمع از برای شش جهت چشم مستش را که دارد هر طرف آوارهای
4 رفتی و از خار خارت در چمن گردیده است چشم تر هر نرگس و هر گل دل صدپارهای