1 دلی از فیض یاد عارضش رشک چمن دارم قفس را می کند گلدام، طاؤسی که من دارم
2 به رنگ شمع فانوسی که افروزند در محفل ز فیض نور معنی خلوتی در انجمن دارم
3 کسی چون من نباشد سیر چشم نعمت دنیا جواهر سرمه ای در دیده از خاک وطن دارم
4 چو از شاخ زبان برخاست عالمگیر می گردد من از هر جنبش لب شهپر مرغ سخن دارم
1 آنکه شور صد قیامت بود با خلخال او همچو نقش پا دلم افتاده از دنبال او
2 از سر خود هر که در راه طلب برداشت دست چون دو نقش پا دو عالم ماند در دنبال او
1 چو یافت لذت بیداد خنجر مژگان دلم چو دیده بیاسود در بر مژگان
2 به شوق دیدنت از جای شد چنان نگهم که همچو شمع نشسته است بر سر مژگان
3 رگم برون جهد از پوست همچو تار رباب که نظاره ات از شوق نشتر مژگان
4 به سیل اشک تن لاغرم ز جا می رفت اگر نگاه نمی داشت لنگر مژگان
1 فارغ از اندیشهٔ خار کف پا بوده ام تا به پشت پاره ای این دشت می پیموده ام
2 بسکه بی آرامم از هجرت به هر مژگان زدن بسکه بی آرامم از هجرت به هر مژگان زدن
3 بر نتابد خودنمایی وضع ما آزادگان خویش را زآن چون شمیم گل به کس ننموده ام
4 دور باش ای مدعی از من سراپا حدتم! بر دم خنجر ز جوش پردلی آسوده ام
1 دیده بر روی خیال تو شبی واکردیم چشم پوشیده جمال تو تماشا کردیم
2 الفت عالمیان بسکه نفاق آمیز است خویش را گرد رم وحشت عنقا کردیم
3 نارسا طالع ما بین! که به جایی نرسید ناله هر چند که در هجر تو شبها کردیم
4 می توان صبحدم از بستر ما گلها چید یاد روی تو ز بس در دل شبها کردیم
1 بر لب منه پیالهٔ سرشار بیش ازین دامن مزن بر آتش رخسار بیش ازین
2 من آن نیم که اینقدر جان بخواهمت می خواهمت بجان تو بسیار بیش ازین
3 جز نهال من که به تمکین برآمده کسی روح را ندیده گرابنار بیش ازین
4 در راه سیل تندرو جان ستاده جسم راحت مجو سایهٔ دیوار بیش ازین
1 نه همین پیچد به خود از شوق رویت موی تو نعل در آتش بود بر روی تو ابروی تو
2 با رخش ای گل مزن زین بیش لاف همسری رشک نگذارد که بینم رنگ هم بر روی تو
3 حال عالم را توان دریافتن از فیض فکر جان من جام جم است آیینهٔ زانوی تو
4 با تأمل گفتگو کن به که آموزد سخن طوطی نطق ترا آیینهٔ زانوی تو
1 بزم رقصی زا ن نگار سیمبر می خواستیم پیچ و تاب زلف با موی کمر می خواستیم
2 تا زبان شکوهٔ بیداد را سامان دهیم غنچه آسا یک بغل لخت جگر می خواستیم
3 می کند فیض ریاضت نفس کافر را علاج از شکست خویش بر دشمن ظفر می خواستیم
4 تا نیفشانندش از دامان دلها چون غبار نالهٔ جوشیده از جیب اثر می خواستیم
1 در خرام آمد چو آن مشکین سلاسل بر زمین نقش پا در اضطراب افتاد چون دل بر زمین
2 بسکه از آهم غبارآلود شد روی هوا قطرهٔ باران فتد چون مهرهٔ گل بر زمین
3 درد برخیزد به جای گرد از جولانگهش بسکه گردیده است فرش راه او دل بر زمین
4 در خطر باشد مدام از رهزن ریگ روان کاروان نقش پا تا کرده منزل بر زمین
1 دل چیست واله نگه ترک زاده ای از حلقه های چشم به دام اوفتاده ای
2 خواهم دل به دام محبت فتاده ای صبر کمی و خواهش از حد زیاده ای
3 گشتیم اسیر و شیفتهٔ ترک زاده ای شست جفا به سینهٔ عاشق گشاده ای
4 با نیم غمزه صد دل طاقت شکسته ای عرض هزار حوصله بر باد داده ای