1 درآمد تا در آغوش تمنا آن برو دوشم لبالب همچو ماه نو شد از خورشید، آغوشم
2 شب هجران چنان بگداخت فکر آن بر و دوشم که از خود همچو ماه نو تهی گردیده آغوشم
3 زبان نالهٔ حیرت نصیبان را نمی فهمی وگرنه صد قیامت شور دارد وضع خاموشم
4 فزونست از جوانی غفلتم در موسم پیری بناگوش سفیدم گشت آخر پنبهٔ گوشم
1 ز بیتابی شود هردم فزونتر آتش شوقم تپیدنهای دل دامن زند بر آتش شوقم
2 کف خاکستر گردون غبار نیستی گردد فلک از پا در آید چون کشد سر آتش شوقم
1 دست هوس زنعمت دنیا کشیده ام چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام
2 چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام
3 مستغنی از لباس بود دوش همتم آن جامه ام بس است که از خود بریده ام
4 یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام
1 به راه عشق در گام نخست از خود سفر کردم به پا بیخودی این راه را مردانه سر کردم
2 نمی بینم عنان اختیاری در کفت ای دل به کوی او مرو دیگر! تو می دانی، خبر کردم
3 گشودم نسخهٔ درد پریشان حالی خود را به خون دل زبان مانند برگ غنچه تر کردم
4 سر و سرکردهٔ روشندلان گردیده ام جویا به بزم عشق تا چون شمع ترک تاج و سر کردم
1 شد بهار و گشت عالم گلستان، ما همچنان کرد گل از خاک اسرار نهان، ما همچنان
2 شبنم از شب زنده داری تکیه بر خورشید زد چون شرر در سنگ در خواب گران ما همچنان
3 ذره با بال سبک روحی هواپیما شده است زیر کهسار گرانجانی نهان ما همچنان
4 قطره گوهر گشت و سنگ خاره شد یاقوت ناب برد آب و خاک فیض حر و کان ما همچنان
1 افروختهٔ عشقم و پروانهٔ خویشم مجنون تو لیلی وش و دیوانهٔ خویشم
2 از روز سیه اهل هنر شکوه ندارد یاقوت صفت شمع طربخانهٔ خویشم
3 از آتش سودای تو چون کرم شب افروز هر شام چراغ خود و پروانهٔ خویشم
4 بگذشت چو گل موج طربناکی ام از سر طوفانی ترخندهٔ مستانهٔ خویشم
1 گرنه از جوش نزاکت بر تنش سنگین بود تار و پود پیرهن از رشتهٔ جانش کنم
2 منصب مشعل فروزی داده عشقش سینه را شمعها از آه روشن در شبستانش کنم
3 خودبخود گل می کند اسرار دلها، تا به کی همچو بوی غنچه ضبط راز پنهانش کنم
4 کو عروج طالعی جویا که تا مانند ماه جای در یک پیرهن با مهر تابانش کنم
1 اگر حرفی ز سوز آتش عشقش بیان کردم به رنگ شمع محفل خویش را صرف زبان کردم
2 فغانم از گداز آتش غم اشک حسرت شد بحمدالله که درس ناله را امشب روان کردم
3 کشیدم بر سر آخر پردهٔ رسوایی عشقش به جیب پارهٔ خود غنچه سان خود را نهان کردم
4 خیال مهر رویی بر دلم تابیده است امشب زمین را از فروغ کوکب اشک آسمان کردم
1 عقل افلاطون منش را ریشخندی می زنم بر در دیوانگی دانسته چندی می زنم
2 می روم از خویشتن امشب به یاد زلف او همتی یاران! که دستی در کمندی میزنم
3 امشب ایمابی به سوی خویش ازو وا می کشم تیغ را بر روی ترک تیغ بندی می زنم
4 تا به کی زنجیر خودداری به پای دل نهم عاقبت بر کوچهٔ زلف بلندی می زنم
1 چه می شود؟ نفسی در کنار ما بنشین! به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!
2 خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟ به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!
3 تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود بیا خوش آمدی ای دوست مرحبا بنشین!
4 بخانه می روی این وقت شب، چه واقع شد؟ چرا سمج شده ای بندهٔ خدا بنشین!