1 درونم بیتو شد دریای خون از شوق دیدنها حبابش داغهای سینه، موجش دل تپیدنها
2 تپیدن میکند محرومتر از دولت وصلت که سازد موجها را عین دریا آرمیدنها
3 به مطلب میرسد هرکس خلاف نفس بگزیند به مقصد عاقبت خواهی رسیده زین تپیدنها
4 مرو دنبال صید مطلب ای بیگانه از مطلب که در آخر به سر خواهی درآمد زین دویدنها
1 الهی ره نما سوی خود این مدهوش غافل را ز دردت جامه زیب داغ چون طاووس کن دل را
2 برد بیطاقتی از عالم هستی برون دل را تپیدن بال پرواز است مرغ نیم بسمل را
3 تب عشقت چنان در آتش بیتابیام دارد که شریان از تپیدن در فلاخن مینهد دل را
4 برآ از خویش و در گلزار مقصد کامرانی کن ز خود رفتن به سالک میکند نزدیک منزل را
1 چنان به پیش فلک نالم از غمت شبها که خون دل میچکد از دیدههای کوکبها
2 چو بسته خون دلم را به خویش میآرد برای خنده گشایم اگر ز هم لبها
3 نگاه برق گذارش چو شمع دلها گشت شرار شعلهٔ آهم شده است کوکبها
4 دلم ز سختی ره ناله میکند چو جرس که سنگ راه طلب گشته است مطلبها
1 ساخت عکس عارضت رشک بهار آیینه را تا تو ره دادی بیفزود اعتبار آیینه را
2 گرد کلفت می نشیند بر دل از اندک غمی می کند آهی نهان زیر غبار آیینه را
3 شوخی حسن ترا نازم صفایش کم مباد می کند دایم ز رویت شرمسار آیینه را
4 در پناه جرأتیم ایمن ز جور دشمنان دایم از شمشیر می سازیم چار آیینه را
1 چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او را که سنگینی کند پیراهن بوی بهار او را
2 به سیر گلشنش با این نزاکت چون توان بردن رسد ترسم ز موج نکهت گل زخم خار او را
3 خراش خار بیند از رگ گل رنگ رخسارش شود گر در چمن برگ گلی آیینه دار او را
4 نباشد بی فشار غم بر ما عزتی دل را دل عاشق چو خون گردید باشد اعتبار او را
1 ای به قربان تو گردند کمان ابروها گردش چشم تو تعلیم رم آهوها
2 تا به کی در نظرت جلوهٔ صورت باشد حسن معنی نگر از آینهٔ زانوها
3 پرتو افکن بود از مهر رخت بسکه دلم استخوان همچو مه نو شده در پهلوها
4 حلقهٔ چشم تو دام ره خوبان باشد سر نپیچند ز حکم نگهت آهوها
1 صفای می نگر از جبههٔ گشادهٔ ما حباب آب حیاتست جام بادهٔ ما
2 ز قوت دل و بازوی ناتوانیهاست اگر ز رخ نبرد رنگ ایستادهٔ ما
3 هزار مرحله دوریم از خودی، پیداست نشان نیستی ما زلوح سادهٔ ما
4 حریف بازوی جویا نمی شود گردون که پشت قوس قزح بکشند کبادهٔ ما
1 بی سر و قدت خاک نشینند چمنها شد پنبهٔ داغ جگر لاله سمنها
2 کارم به حریف دو زبان کاش فتادی چون غنچه سراپای زبانند دهنها
3 بارید چو از ابر عطایش نم رحمت در خاک کف بحر کرم گشت کفنها
4 هرکس که ترا دید دمی بس که ز خود رفت در بزم تو بوی خبر آید ز سخنها
1 نخواهم زان گل رخسار برداری نقابش را که ترسم گرمی نظاره ای گیرد گلابش را
2 نسیم امروز با بوی که آمد رو به این وادی که ماند آغوش حسرت باز هر موج سرابش را
3 نباشد با رم ما برق را لاف سبک سیری که آرام رگ خوابست موج اضطرابش را
4 خبردار دل خود باش در بزم شراب او نسازی خام سوز از گرمی مجلس کبابش را
1 کی به گوش او کند جا ناله های زار ما سرمهٔ آواز شد خون دل افگار ما
2 غنچه سان از شکوه گر لبریز خون دل شویم گل کند رنگ خموشی از لب اظهار ما
3 می رویم افتان و خیزان در ره دردت چو گره می توان بر حال ما بی پرداز رفتار ما
4 گفتگوی ما اسیران جز صغیر درد نیست می تراود ناله چون نی از لب گفتار ما