1 چو شاپور این چنین نیرنگ بر ساخت به غیبت آنچنان شطرنج ها باخت
2 یکی طومار نقاشانه بگشود که هر نقشی که می خواهی در او بود
3 گرفت او یک سر راهی و بنشست گرفته گوشه طومار در دست
4 نه طوماری، جهانی پر عجایب عجایب چه غرایب در غرایب
1 چو شد احوال شیرین جمله مفهوم ز خسرو کن حکایت نیز معلوم
2 چنین دارم ز استاد سخن یاد که خسرو چون به ارمن رخت بنهاد
3 به عشرت روز و شب با جام بودی دلی از عشق بی آرام بودی
4 چه روز و شب که روز از محنت و تب رسانیدی به صد اندوه با شب
1 ندارم وصف و تحمیدی که نیکوست سزای آنکه مقصود از جهان اوست
2 محمد آن که در ملک نکویی بود صد بار به از هر چه گویی
3 خرد حیران در آن وصف و بیانست که هر وصفش که گویم بیش از آنست
4 امام جمله نزدیکان درگاه چراغ بارگاه لی مع الله
1 در آن روزیکه بد روز جوانی جوانی چون بود زان سان که دانی
2 دلم می بود با دلبر همیشه هوای شاعری در سر همیشه
3 به نقش دلبران هر جا عمل گو شده چشم غزالان را غزل گو
4 به آن یک گفته از این یک شنیده زمانی قطعه و گاهی قصیده
1 سخن پرداز، کین در دری سفت ز شیرین و ز خسرو این چنین گفت
2 که خسرو از پدر چون روی برتافت در آن ره صحبت شاپور دریافت
3 سوی ارمن روانه کرد او را که جست و جو کند آن ماهرو را
4 روان شد در پی اش چون باد در حال که نتوانست در آن کار اهمال
1 بنام آنکه جان آرام ازو یافت دل معشوق و عاشق کام ازو یافت
2 به جوی تن روان را کرد جاری زبان را در فصاحت داد یاری
3 به چشم خود نظر بر روی خود کرد جهان را پر ز گفت و گوی خود کرد
4 چو صورت کرد با معنی موافق ز خود بر چهره خود گشت عاشق
1 خدایا رحمتی در کار من کن به لطف خود هدایت یار من کن
2 که در کار تو از بایسته تو نکردم آنچه بد شایسته تو
3 در آن روزی که باشد عرض اکبر نداند کس در آنجا پای از سر
4 مگر تو نامه ام را در نوردی وگر نه چون کشم این روی زردی
1 چو خسرو سوی ارمن یافت تسکین شنو دیگر حکایتهای شیرین
2 که چون او در مداین ساخت منزل نبودش یک زمان آرام در دل
3 سراسر حال خسرو کرد معلوم که از پیش پدر چون رفت زان بوم
4 دلش آگاه شد کان شاه نیکو به ارمن شد برای دیدن او
1 چو زلف شب پریشان گشت بر روز ز تب شمع فلک افتاد در سوز
2 ز زردی کرد روی اندر تباهی همه گم شد سفیدی در سیاهی
3 فلک هر بیضه کز خون جگر کرد غراب شب همه در زیر پر کرد
4 مسیحا شد درون دیر بنشست حواری سر به سر گشتند سرمست
1 زمین را بوسه زد شاپور و برخاست که باد این کار همچون قامتت راست
2 میفتا در دلت هرگز ملالی مبادا آفتابت را زوالی
3 نه از بیگانه روزی نی زخویشان مگردا، خاطر جمعت پریشان
4 پس آنگه یک حریر نغز برداشت به خوبی صورت پرویز بنگاشت