1 بنام آنکه جان آرام ازو یافت دل معشوق و عاشق کام ازو یافت
2 به جوی تن روان را کرد جاری زبان را در فصاحت داد یاری
3 به چشم خود نظر بر روی خود کرد جهان را پر ز گفت و گوی خود کرد
4 چو صورت کرد با معنی موافق ز خود بر چهره خود گشت عاشق
1 الهی بنده را در کار خود کن حضوری بخش و توفیقم مدد کن
2 که بعد از هشتصد و من بعد هشتاد بگویم قصه شیرین و فرهاد
3 دگر بار از نو این شیرین و خسرو زن از مهر قبولش سکه نو
4 چو شیرین چشم بد زو دور گردان چو نام خسروش مشهور گردان
1 خدایا رحمتی در کار من کن به لطف خود هدایت یار من کن
2 که در کار تو از بایسته تو نکردم آنچه بد شایسته تو
3 در آن روزی که باشد عرض اکبر نداند کس در آنجا پای از سر
4 مگر تو نامه ام را در نوردی وگر نه چون کشم این روی زردی
1 ندارم وصف و تحمیدی که نیکوست سزای آنکه مقصود از جهان اوست
2 محمد آن که در ملک نکویی بود صد بار به از هر چه گویی
3 خرد حیران در آن وصف و بیانست که هر وصفش که گویم بیش از آنست
4 امام جمله نزدیکان درگاه چراغ بارگاه لی مع الله
1 چو بختم یار و دولت همنشین شد سعادت با من از هر در قرین شد
2 ز بعد منبع الاطوار جان بخش به میدان سخن راندم دگر رخش
3 به نظم دلکش و الفاظ رنگین بگفتم قصه فرهاد و شیرین
4 چو شد کارم چو زر کردم نگاهش بر آن سکه زدم از نام شاهش
1 در آن روزیکه بد روز جوانی جوانی چون بود زان سان که دانی
2 دلم می بود با دلبر همیشه هوای شاعری در سر همیشه
3 به نقش دلبران هر جا عمل گو شده چشم غزالان را غزل گو
4 به آن یک گفته از این یک شنیده زمانی قطعه و گاهی قصیده
1 چنین دادم خبر پیر سخن سنج که در تاریخ عمری برده بد رنج
2 که چون بر ملک کسری کسر شد ضم به هرمز گشت سلطانی مسلم
3 به عالم کرد زان سان عدل بنیاد که نام ظلم از عالم برافتاد
4 ز عدلش میش با گرگ آب خوردی ببردی بچه و او را سپردی
1 چو بشنید این سخن از شاه، شاپور بدان خدمت زمین بوسید از دور
2 که شاها تا فلک را زندگانی بود، بادی به تختت کامرانی
3 فلک را سایه چتر تو جا باد هزارت سال در شاهی بقا باد
4 مبادا دور هرگز تاجت از سر همه کام و مردات باد در بر
1 زمین را بوسه زد شاپور و برخاست که باد این کار همچون قامتت راست
2 میفتا در دلت هرگز ملالی مبادا آفتابت را زوالی
3 نه از بیگانه روزی نی زخویشان مگردا، خاطر جمعت پریشان
4 پس آنگه یک حریر نغز برداشت به خوبی صورت پرویز بنگاشت
1 چو زلف شب پریشان گشت بر روز ز تب شمع فلک افتاد در سوز
2 ز زردی کرد روی اندر تباهی همه گم شد سفیدی در سیاهی
3 فلک هر بیضه کز خون جگر کرد غراب شب همه در زیر پر کرد
4 مسیحا شد درون دیر بنشست حواری سر به سر گشتند سرمست