عمری ز رخت بودم با خاطر خوش جانا از جامی غزل 13
1. عمری ز رخت بودم با خاطر خوش جانا
ودعت و اودعت فی قلبی اشجانا
1. عمری ز رخت بودم با خاطر خوش جانا
ودعت و اودعت فی قلبی اشجانا
1. چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون شبها
ز رشک آنکه بینم جام می را لب بر آن لبها
1. ریزم ز مژه کوکب بیماهرخ شبها
تاریک شبی دارم با این همه کوکبها
1. از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها
1. تجلی الراح من کاس تصفی الروح فاقبلها
که می بخشد صفای می فروغ خلوت دلها
1. نسیم الصبح زر منی ربی نجد و قبلها
که بوی دوست میآید ازآن فرسوده منزلها
1. هر شب افروخته از آتش دل مشعله ها
رود از کوی غمت سوی عدم قافله ها
1. تا بر ورق گل زدی از مشک رقمها
در وصف تو بشکست سر جمله قلمها
1. ای برده رخت رونق گلها و سمنها
دارد دهن تنگ تو در غنچه سخنها
1. ای غمت تخم شادمانی ها
وصل تو اصل کامرانی ها
1. به کعبه گر ننمای جال خود ما را
ز خون دیده کنم لعل ریگ بطحا را
1. شد سحر قاید اقبال من شیدا را
آتش انس من جانب طور نارا