1 بخل قفلیست بر خزینه شاه تا کند دست شاه ازان کوتاه
2 قفل بگشا که دست کوتاهی نیست لایق به منصب شاهی
3 دل شه کز خزینه اش هوس است دولت شاهیش خزینه بس است
4 تا بود شاه شاه بی خم و پیچ زانکه باید نیایدش کم هیچ
1 شد به پیش رسول بیوه زنی از نهال قبول میوه کنی
2 وصف او کرد با رسول کسی زد ز اعمال خیر او نفسی
3 که همه روز روزه می دارد همه شب جز نماز نگذارد
4 لیکن از جود دست او بسته ست رگ جانش به بخل پیوسته ست
1 داشت یحیای برمکی پسری بلکه فرزند بخل را پدری
2 یاد کردی ز بخشش پدران گریه برداشتی چو نوحه گران
3 کان همه سیم و زر چرا دادند زو پی من ذخیره ننهادند
4 تا من اکنون به هر درم ستمی دیدمی و ندادمی درمی
1 شاه را چاره نیست از دو نفر تا زید در جهان به دولت و فر
2 آن یکی کار دین او سازد وین دگر کار ملک پردازد
3 اول از ذکر آن کنم آغاز که دهد کار شرع و دین را ساز
4 کیست آن عالمی به علم علم زده اندر عمل به علم قدم
1 بود پیری به خطه خوارزم همه جا ظلمجو چه بزم و چه رزم
2 در پی گام ها چه صبح و چه شام به شریعت روی همی زد گام
3 چار زن داشت لیک چون به نکاح زن فزون از چهار نیست مباح
4 هر کجا دختر مسلمانی پس ستر عفاف پنهانی
1 حاجیان را به وقت حج افتاد ره به درالخلافه بغداد
2 بهر ایشان به محتسب والی گفت تا منزلی کند خالی
3 گفت فردا به این قیام کنم منزل نیکشان مقام کنم
4 بامدادان کسی فرستادند وان سخن را به یاد او دادند
1 شاه را آنچنان که نیست گزیر از فقیهی به راه شرع مشیر
2 از وزیر آنچنان گزیرش نیست هر کسی لیک دلپذیرش نیست
3 به وزیری کسی بود در خور کز همه بعد شه بود برتر
4 مقبلی مشفقی نکوکاری نیک کردار و راست گفتاری
1 ابن عباد آن بری ز عناد یار عباد و سازگار عباد
2 نام او زیب نامه کرم است همچو اویی درین گروه کم است
3 سوی او ساعیی ز خبث سرشت به سعایت یکی صحیفه نوشت
4 که فلان آن به مال چون قارون شد برون زین نشیمن وارون
1 بشنو ای خواجه این حکایت را بنگر این دانش و درایت را
2 تو هم آخر ز جنس آدمیی با ملک در مقام محرمیی
3 گر قلم می زنی بدینسان زن گوهر مکرمت ازین کان کن
4 ور نه بفکن قلم که از مشتت باد با او فکنده انگشتت
1 بود یعقوب بن حسن شاهی آسمان جمال را ماهی
2 نوجوانی که نارسیده بسی بود کارش به غور کار رسی
3 ملکی از شام تا خراسان داشت وز بدی ها دلی هراسان داشت
4 پشت ظلم آوران شکست از وی صیت نوشیروان نشست از وی