جاحظ گوید: هرگز خود را چنان خجل ندیدم که روزی مرا زنی بگرفت و به در دکان استاد ریخته گر برد که همچنین من متحیر شدم که آن چه بود؟ از آن استاد پرسیدم گفت: مرا فرموده بود که تمثالی بر صورت شیطان برای من بساز گفتم: نمی دانم که بر چه شکل می باید ساخت تو را آورد که بدین شکل! ,
2 بوالعجب روی و گونه ای داری کس بدین روی و گونه نتوان کرد
3 بهر تصویر صورت شیطان جز رخت را نمونه نتوان کرد
بهلول را گفتند: دیوانگان بصره را بشمار گفت: آن از حیز شمار بیرون است، اگر گویید عاقلان را بشمارم که معدودی چند بیش نیستند. ,
2 هرکه عاقل بینی او را بهره است نقد وقت از مایه دیوانگی
3 می زید از آفتاب حادثات شادمان در سایه دیوانگی
عمرو لیث یکی از لشکریان خود را دید بر اسبی لاغر نشسته، ,
2 زین لاغر اسبکی که همانا نیافته ست جز از عظام جوهر ترکیب او نظام
3 همچون خر عزیر عظام آمده به هم لیکن هنوز گوشت نروییده از عظام
4 لاغر اسبی که گر بجویی از گوشت در او نشان نیابی
علویی با شخصی در اثنای خصومت گفت: مرا چون دشمن می داری و حال آنکه تو مأموری به آنکه در هر نماز بر من صلوات فرستی و بگویی: اللهم صل علی محمد و علی آل محمد گفت: من الطیبین الطاهرین نیز می گویم و تو از آن بیرونی! ,
2 ای که ز آل نبی می شمری خویش را هست گواهت بر آن، پاکی ذات و صفات
3 چون تو دم از طیبات می زنی و طیبین کو صفت طیبین یا سمت طیبات؟
علویی در بغداد زنی را به خود خواند آن زن از وی دینار و درهم خواست. علوی گفت: تو به آن راضی نیستی که جزوی از اهل خاندان نبوت و خانواده ولایت در تو فرود آید؟ ,
زن گفت: این فسانه را به قحبگان قم و کاشان گوی، از قحبگان بغداد این آرزو را جز به دینار و درهم مجوی. ,
3 به سفله تا ندهی ضعف آن کزو خواهی طمع مدار کزو کام دل به دست آید
4 گره گشای ز کیسه که قحبه بند ازار به دوستی خدا و رسول نگشاید
ظریفی شخصی را دید که موی بسیار بر روی دمیده بود گفت: این موی ها را بکن پیش از آن که روی تو سر گردد! ,
2 خواجه هر روز اگر به موچینه از رخ خود نه موی برگیرد
3 چند روزی چو بگذرد بر وی رویش از موی، حکم سرگیرد
روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت بیرون رفتیم چون در موضع خرم منزل ساختیم و سفره انداختیم سگی از دور آن را دید، خود را به آنجا رسانید. ,
یکی از حاضران پاره سنگ برداشت و چنانکه نان پیش سنگ اندازند پیش وی انداخت آن را بوی کرد و بی توقف بازگشت، هرچند آواز دادند التفات نکرد اصحاب از آن متعجب شدند. ,
یکی از آن میان گفت: می دانید که این سگ چه گفت؟ گفت: این بدبختان از بخیلی و گرسنگی سنگ می خورند، از خوان ایشان چه توقع توان داشت و از سفره ایشان چه تمتع توان گرفت؟ ,
4 خواجه چون افکنده خوان نزدیک و دور حظ و بهره برده زانجا بیدرنگ
جولاهی در خانه دانشمندی ودیعتی نهاد، چون یکچند برآمد به آن محتاج شد، پیش وی رفت، دید که بر در سرای خود بر مسند تدریس نشسته و جمعی از شاگردان پیش وی صف بسته. ,
گفت: ای استاد به آن ودیعت احتیاج دارم گفت: ساعتی بنشین تا از درس فارغ شوم چون جولاه بنشست، مدت درس او دیر کشید و وی مستعجل بود و عادت آن دانشمند آن بود که در وقت درس گفتن سر خود می جنبانید جولاه را تصور آن شد که درس گفتن همان سر جنبانیدن است. ,
گفت: ای استاد برخیز و مرا تا آمدن نایب خود گردان، تا من به جای تو سر می جنبانم و ودیعت مرا بیرون آور که من تعجیل دارم. دانشمند چون آن شنید بخندید و گفت: ,
4 فقیه شهر زند لاف آن به مجلس عام که آشکار و نهان علوم می داند
گدایی بر در سرایی چیزی خواست کدخدای خانه از درون آواز داد معذور دار که خانگیان اینجا نیستند. گدا گفت: من پاره نان می خواهم نه مباشرت با خانگیان! ,
2 چون گدا بر در سرات رسد هرچه داری بده بهانه مکن
3 تا نیاید به خاطرش چیزی پیش او ذکر اهل خانه مکن
4 کس در حرم سفله ناپاک سیر چون نان نبود نهفته از چشم بشر
زنی از شوهر خود شکایت پیش قاضی برد که مرا یک لحظه فارغ نمی گذارد نه در خلا و نه در ملا و نه در وقت خمیر کردن و نه در وقت نان پختن و نه در وقتی که روزه می دارم و نه در وقتی که نماز می گزارم. شوهرش گفت: من تو را از برای این خواسته ام. ,
زن گفت: ایهاالقاضی حسبة لله که تعیین کن که در شبانه روزی چند بار با من نزدیکی کند تا من بدانم و خود را بر آن راست گیرم. قاضی گفت: ده بار! زن گفت: طاقت این ندارم گفت: نه بار! گفت: طاقت ندارم و همچنین می گفت تا به پنج بار رسانید. ,
زن گفت: طاقت این نیز ندارم قاضی گفت: وای بر تو نمی خواهی که این مسکین را هیچ بهره ای باشد. زن گفت: راضی شدم! مرد گفت: ای قاضی بفرمای تا کسی را کفیل خود کند، زن گفت: اینک قاضی مسلمانان کفیل من است. ,
قاضی گفت: ای زانیه می خواهی که از وی بگریزی و مرا در دست وی اندازی تا آنچه با تو می کند با من کند! برخیز و بیرون رو که لعنت خدای بر تو باد. ,