مدعیی خود را به صورت علویان آراسته و به دعوی آن نسبت عالی برخاسته، ,
2 در دعوی وی عیان نه از صدق فروغ هم دوش ز گیسوان گواهان دروغ
بر صاحبدلی درآمد، از جای بجست و وی را بر صدر نشاند و در صف نعال نشست. هر چه طلب داشت زیادت از آن عطا کرد و در وقت خروجش ادب مشایعه به جای آورد. اصحاب گفتند: ما این شخص را می شناسیم، نسبت وی از این نسبت دور است و دعوی وی در این صورت کذب و زور، نه پدرش را از این خاندان بویی است نه مادرش را در این خانواده رویی، ,
4 مادرش شهرگرد و خانه گداست پدرش دیگ بند و دوک تراش
شاعری پیش صاحب عباد قصیده ای آورد، هر بیت از دیوانی و هر معنی زاده طبع سخندانی. صاحب گفت: از برای ما عجب قطار شتر آورده ای که اگر کسی مهارشان بگشاید هر یک به گله دیگر گراید! ,
2 همی گفتی به دعوی دی که باشد به پیش شعر عذبم انگبین هیچ
3 ز هر جا جمع کردی چند بیتی به دیوانت نبینم غیر ازین هیچ
4 اگر هریک به جای خود رود باز بجز کاغذ نماند بر زمین هیچ
شخصی بر شاعری بیتی خواند که قافیه در یک مصراع راء مهمله مضموم آورده بود و در یکی زاء معجمه مکسور. شاعر گفت: این قافیه راست نیست زیرا که یک جا حرف راست بی نقطه و یکجا حرف زاست به نقطه. ,
آن شخص گفت: این را نقطه مزن. شاعر گفت: یک جا قافیه مضموم است و یک جا مکسور. گفت: بنگرید این چه نادان مردیست، من می گویم نقطه مزن وی اعراب می کند ,
3 آن سفله که مدح را ز ذم نشناسد فتح از کسر و کسر ز ضم نشناسد
4 زو در عجبم که چون دم از شعر زند کو شعر و شعیر را ز هم نشناسد
مستی از خانه بیرون آمد، و در میانه راه بیفتاد و قی کرد و لب و دهان خود بیالود. سگی آمد و آن را لیسیدن گرفت، پنداشت که آدمی است که آن را پاک می کند، دعا می کرد که خدای تعالی فرزندان و فرزندان فرزندان تو را خدمتگار تو گرداند. ,
بعد از آن سگ پای برداشت و بر روی او بول کرد. گفت: بارک الله ای سیدی! که آب گرم آوردی تا روی مرا بشویی. ,
3 شرابخواره چو بر خویشتن روا دارد که سبلت از قی ناپاک می بیالاید
4 سگ از مثانه گر ابریق آب گرم آرد که غسل سبلت ناپاک او کند شاید
پسری را گفتند می خواهی که پدر تو بمیرد تا میراث وی بگیری؟ گفت: نی، اما می خواهم که وی را بکشند تا چنانچه میراث وی بگیرم خونبهای وی نیز بستانم! ,
2 فرزند که خواهد ز پی مال پدر را خواهد که نماند پدر و مال بماند
3 خوش نیست به مرگ پدر و بردن میراث خواهد که کشندش که دیت هم بستاند
کنیزکی صاحب جمال می گذشت شخصی در عقب وی ایستاد .کنیزک گفت: آنچه خواجه من با من می کند می خواهی؟ گفت: بلی! گفت: بنشین که خواجه من از عقب می رسد با تو آن کند که با من می کند! ,
مردی به شخصی رسید و آغاز گله کرد که روا باشد که مرا نمی شناسی و رعایت حق من نمی کنی؟ آن شخص حیران ماند و گفت: از اینها که تو می گویی من خبری ندارم! ,
گفت: پدرم مادر تو را خواستگار کرده بوده است اگر وی را می خواست من برادر تو می بودم. آن شخص گفت: والله این خویشی است که سبب آن می شود که من از تو میراث برم و تو از من میراث بری. ,
3 گمان خام طمع آن بود که بر همه خلق فریضه است که با وی شوند احسان سنج
4 چو خامی طمع او به پختگی نرسد فتد ز تنگدلی در مضیق محنت و رنج
شاعری پیش طبیب رفت و گفت: چیزی در دل من گره شده است و وقت مرا ناخوش می دارد و از آنجا فسردگی به همه اعضای من می رسد و موی بر اندام من برمی خیزد. ,
طبیب مردی ظریف بود، گفت: به تازگی هیچ شعری گفته ای که هنوز بر کسی نخوانده باشی؟ گفت: آری! گفت: بخوان! بخواند، باز گفت: بخوان! بخواند، گفت: برخیز که نجات یافتی، این شعر بود که در دل تو گره شده بود و خنکی آن به بیرون سرایت می کرد، چون از دل خود بیرون دادی خلاص یافتی! ,
3 چه شعر است این که چون نامش ز دانا بپرسی بر زبانش هرزه آید
4 و گر بر شربت بیمار خوانی تب محرق رود تب لرزه آید
دو شاعر بر مایده ای جمع آمدند، پالوده ای آوردند بغایت گرم یکی از ایشان مر دیگری را گفت: این پالوده گرمتر است از آن حمیم و غساق که فردا در جهنم خواهی آشامید. دیگری در جواب گفت: یک بیت از اشعار خود بخوان و بر آنجا دم تا هم تو بیاسایی و هم دیگران ,
2 از خنک شعر خویش یک مصراع گر کنی نقش بر در دوزخ
3 از جهنم برد حرارت نار در حمیم آورد برودت یخ
شخصی نماز گزارد و بعد از نماز دعا کرد و در دعای خود درآمدن در بهشت و خلاصی از آتش دوزخ خواست پیرزنی در قفای او ایستاده بود و آن را می شنید، می گفت: خداوندا مرا در آنچه می خواهد شریک گردان. ,
چون آن شخص آن را بشنید گفت: خداوندا مرا بر دار کش و به ضرب تازیانه بمیران! پیرزن گفت: خداوندا مرا بیامرز و از آنچه می طلبد نگاه دار! ,
آن شخص روی باز پس کرد که این عجب ناراست حکمی است و ناپسندیده قسمتی که در راحت و آسودگی با من انبازی و در محنت و فرسودگی از من ممتاز! ,
4 نه منصف باشد آن طامع که کامی چو یابی از خدای انباز گردد
رسول صلی الله علیه و - مر عجوزه را گفت که عجایز به بهشت در نیایند! آن عجوزه به گریه درآمد. فرمود که خدای تعالی ایشان را جوان گرداند و جوانتر از آنچه بودند برانگیزاند آنگه به بهشت برد. ,
و نیز مر زنی را از انصار گفت: به شوهر خود برس که در چشم وی سفیدی واقع است. آن زن به سرعت و اضطراب تمام پیش شوهر خود دوید. شوهر از وی سبب اضطراب پرسید. آنچه حضرت فرموده بودند باز گفت. گفت: راست فرموده اند، در چشم من سفیدی هست و سیاهی هست اما نه به بدی! ,
3 گر مقبلی مزاح کند عیب او مکن شغلیست آن به قاعده عقل و دین مباح
4 دل آیینه است کلفت جد زنگ آیینه آن زنگ را چه امکان صیقل بود مزاح