روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت بیرون رفتیم چون در موضع خرم منزل ساختیم و سفره انداختیم سگی از دور آن را دید، خود را به آنجا رسانید. ,
یکی از حاضران پاره سنگ برداشت و چنانکه نان پیش سنگ اندازند پیش وی انداخت آن را بوی کرد و بی توقف بازگشت، هرچند آواز دادند التفات نکرد اصحاب از آن متعجب شدند. ,
یکی از آن میان گفت: می دانید که این سگ چه گفت؟ گفت: این بدبختان از بخیلی و گرسنگی سنگ می خورند، از خوان ایشان چه توقع توان داشت و از سفره ایشان چه تمتع توان گرفت؟ ,
4 خواجه چون افکنده خوان نزدیک و دور حظ و بهره برده زانجا بیدرنگ
پسری را گفتند می خواهی که پدر تو بمیرد تا میراث وی بگیری؟ گفت: نی، اما می خواهم که وی را بکشند تا چنانچه میراث وی بگیرم خونبهای وی نیز بستانم! ,
2 فرزند که خواهد ز پی مال پدر را خواهد که نماند پدر و مال بماند
3 خوش نیست به مرگ پدر و بردن میراث خواهد که کشندش که دیت هم بستاند
کنیزکی صاحب جمال می گذشت شخصی در عقب وی ایستاد .کنیزک گفت: آنچه خواجه من با من می کند می خواهی؟ گفت: بلی! گفت: بنشین که خواجه من از عقب می رسد با تو آن کند که با من می کند! ,
شخصی بر شاعری بیتی خواند که قافیه در یک مصراع راء مهمله مضموم آورده بود و در یکی زاء معجمه مکسور. شاعر گفت: این قافیه راست نیست زیرا که یک جا حرف راست بی نقطه و یکجا حرف زاست به نقطه. ,
آن شخص گفت: این را نقطه مزن. شاعر گفت: یک جا قافیه مضموم است و یک جا مکسور. گفت: بنگرید این چه نادان مردیست، من می گویم نقطه مزن وی اعراب می کند ,
3 آن سفله که مدح را ز ذم نشناسد فتح از کسر و کسر ز ضم نشناسد
4 زو در عجبم که چون دم از شعر زند کو شعر و شعیر را ز هم نشناسد
دو شاعر بر مایده ای جمع آمدند، پالوده ای آوردند بغایت گرم یکی از ایشان مر دیگری را گفت: این پالوده گرمتر است از آن حمیم و غساق که فردا در جهنم خواهی آشامید. دیگری در جواب گفت: یک بیت از اشعار خود بخوان و بر آنجا دم تا هم تو بیاسایی و هم دیگران ,
2 از خنک شعر خویش یک مصراع گر کنی نقش بر در دوزخ
3 از جهنم برد حرارت نار در حمیم آورد برودت یخ
شاعری پیش صاحب عباد قصیده ای آورد، هر بیت از دیوانی و هر معنی زاده طبع سخندانی. صاحب گفت: از برای ما عجب قطار شتر آورده ای که اگر کسی مهارشان بگشاید هر یک به گله دیگر گراید! ,
2 همی گفتی به دعوی دی که باشد به پیش شعر عذبم انگبین هیچ
3 ز هر جا جمع کردی چند بیتی به دیوانت نبینم غیر ازین هیچ
4 اگر هریک به جای خود رود باز بجز کاغذ نماند بر زمین هیچ
فرزدق ملک بصره را که خالد نام داشت مدح کرد. صله مدح خود چنان که می خواست نیافت به این دو بیتش هجو کرد: ,
2 لقد غرنی من خالد باب داره ولم ادر ان للوم حشو اهابه
3 ولست و ان اخطات فی مدح خالد باول انسان خری فی ثیابه
می گوید: ,
شاعری بر فاضلی شعری خواند، چون به اتمام رساند گفت: این را در خلا جا گفته ام. فرمود که والله راست می گویی از این بوی آن می آید! ,
2 سخنور مگو گو که اشعار او ز بحر کدر یا صفا آمده ست
3 زند صاحب ذوق را بر مشام نسیمی که آن از کجا آمده ست
شاعری پیش طبیب رفت و گفت: چیزی در دل من گره شده است و وقت مرا ناخوش می دارد و از آنجا فسردگی به همه اعضای من می رسد و موی بر اندام من برمی خیزد. ,
طبیب مردی ظریف بود، گفت: به تازگی هیچ شعری گفته ای که هنوز بر کسی نخوانده باشی؟ گفت: آری! گفت: بخوان! بخواند، باز گفت: بخوان! بخواند، گفت: برخیز که نجات یافتی، این شعر بود که در دل تو گره شده بود و خنکی آن به بیرون سرایت می کرد، چون از دل خود بیرون دادی خلاص یافتی! ,
3 چه شعر است این که چون نامش ز دانا بپرسی بر زبانش هرزه آید
4 و گر بر شربت بیمار خوانی تب محرق رود تب لرزه آید
واعظی بر بالای منبر شعری از هر چه گویند بی مزه تر خواند و ترویج آن را گفت: والله این را در اثنای نماز گفته ام! شنیدم که یکی از مجلسیان می گفت: شعری که در نماز گفته شده است چنین بی مزه است، نمازی را که در وی این شعر گفته شده باشد چه مزه بوده باشد! ,
2 گفتی که دوش گفته ام اندر نماز شب شعری که قدر جمله اشعار ازو شکست
3 آن شعر اگر ز منفذ سفل آمدی فرود زان یافتی نماز تو همچون وضو شکست
4 شاعری خواند پرخلل غزلی کین به حذف الف بود موصوف