از حضرت رسالت - صلی الله علیه و سلم - آرند که فرموده است که مؤمن مزاح کن و شیرین سخن باشد و منافق ترشرو و گره بر ابرو. امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه گفته است که هیچ باک نیست اگر کسی چندان مزاح کنند که مؤمن از حد بدخویی و دایره ترشرویی بیرون آید. ,
رسول صلی الله علیه و - مر عجوزه را گفت که عجایز به بهشت در نیایند! آن عجوزه به گریه درآمد. فرمود که خدای تعالی ایشان را جوان گرداند و جوانتر از آنچه بودند برانگیزاند آنگه به بهشت برد. ,
و نیز مر زنی را از انصار گفت: به شوهر خود برس که در چشم وی سفیدی واقع است. آن زن به سرعت و اضطراب تمام پیش شوهر خود دوید. شوهر از وی سبب اضطراب پرسید. آنچه حضرت فرموده بودند باز گفت. گفت: راست فرموده اند، در چشم من سفیدی هست و سیاهی هست اما نه به بدی! ,
3 گر مقبلی مزاح کند عیب او مکن شغلیست آن به قاعده عقل و دین مباح
4 دل آیینه است کلفت جد زنگ آیینه آن زنگ را چه امکان صیقل بود مزاح
روزی اصمعی بر مایده هارون حاضر بود، ذکر پالوده کردند، اصمعی گفت: بسیاری از اعراب باشند که هرگز پالوده را ندیده باشند و نام او نشنیده. ,
هارون گفت: بر این دعوی که کردی گواهی بگذران و اگر نه دروغ است این. اتفاقا روزی هارون به شکار بیرون رفت، اصمعی با وی بود. دیدند که اعرابیی حالی از بادیه می رسد، هارون با اصمعی گفت که او را پیش من آر! ,
اصمعی پیش وی رفت که امیرالمؤمنین تو را می خواند، اجابت کن گفت: مؤمنان را امیر می باشد؟ اصمعی گفت: آری. اعرابی گفت: من به وی ایمان ندارم. اصمعی وی را دشنام داد، گفت: یا ابن الزانیه! اعرابی در غضب شد و گریبان اصمعی را بگرفت و هرسو می کشید و دشنام می داد و هارون می خندید. ,
بعد از آن پیش هارون آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین! چنانچه این مرد گمان می برد داد من از وی بستان که مرا دشنام داده است. هارون گفت: دو درم به وی ده. اعرابی گفت: سبحان الله مرا دشنام داده است، مرا دو درم دیگر به وی می باید داد. ,
خلیفه روزی چاشت می خورد، و بره بریان پیش او نهاده بودند اعرابی از بادیه در رسید وی را پیش خواند، اعرابی بنشست و به بشره تمام در خوردن ایستاد. ,
خلیفه گفت: چه میشومی که چنان این بره را از هم می دری و به رغبت می خوری که گوئیا مادر او تو را به سرو زده است. اعرابی گفت: این خوردنیست اما تو چنان به چشم شفقت در وی می نگری و از دریدن و خوردن او بد می بری که گوئیا مادر او تو را شیر داده است. ,
3 خواجه بر مال خود آن گونه رحیم است و شفیق که به چشم شفقت می نگرد در همه چیز
4 گر فتد در بره و میش وی اندک خطری به فداشان بدهد مادر و فرزند عزیز
بهلول را گفتند: دیوانگان بصره را بشمار گفت: آن از حیز شمار بیرون است، اگر گویید عاقلان را بشمارم که معدودی چند بیش نیستند. ,
2 هرکه عاقل بینی او را بهره است نقد وقت از مایه دیوانگی
3 می زید از آفتاب حادثات شادمان در سایه دیوانگی
فاضلی بر یکی از دوستان صاحب راز خود نامه می نوشت، شخصی در پهلوی او نشسته بود و به گوشه چشم نوشته وی را می خواند، بر وی دشوار آمد، بنوشت که اگر نه در پهلوی من دزدی زن به مزدی نه نشسته بودی و نوشته مرا نمی خواندی همه اسرار خود بنوشتمی. ,
آن شخص گفت: والله ای مولانا که من نامه تو را مطالعه نکردم و نخواندم. گفت: ای نادان! پس این را که می گویی از کجا می گویی؟ ,
3 هرآن کس که دزدیده بر سر مرد شود مطلع شایدش خواند دزد
4 بر آن کار اگر مزد دارد طمع همین به که نامش نهی زن به مزد
مستی از خانه بیرون آمد، و در میانه راه بیفتاد و قی کرد و لب و دهان خود بیالود. سگی آمد و آن را لیسیدن گرفت، پنداشت که آدمی است که آن را پاک می کند، دعا می کرد که خدای تعالی فرزندان و فرزندان فرزندان تو را خدمتگار تو گرداند. ,
بعد از آن سگ پای برداشت و بر روی او بول کرد. گفت: بارک الله ای سیدی! که آب گرم آوردی تا روی مرا بشویی. ,
3 شرابخواره چو بر خویشتن روا دارد که سبلت از قی ناپاک می بیالاید
4 سگ از مثانه گر ابریق آب گرم آرد که غسل سبلت ناپاک او کند شاید
قاضی بغداد به عزیمت مسجد آدینه پیاده بیرون آمد مستی پیش وی رسید، وی را بشناخت گفت: اعزک الله ایها القاضی، روا باشد که تو پیاده روی؟ آنگه به طلاق سوگند خورد که قاضی را برگردن خود سوار کند. ,
قاضی گفت: پیش آی ای ملعون چون برگردن او سوار شد. روی باز پس کرد که به تک تیز روم یا آهسته؟ گفت: میان این و آن اما باید که رم نکنی و نلغزی و به پای دیوارها نزدیک روی تا از مزاحمت روندگان مأمون باشم. ,
گفت: بارک الله ایها القاضی تو خود قاعده سواری را نیکو می دانسته ای. چون قاضی را به مسجد رسانید فرمود تا وی را در زندان محبوس کنند. گفت: اصلحک الله ایها القاضی این سزای کسی است که تو را از مذلت پیادگی برهاند و به مرکوبی تو تن دردهد و به عزت سواری به مسجد رساند؟ قاضی بخندید و وی را بگذاشت. ,
4 مستی به قصد عربده چون راه گیردت با او به رفق کار کن ای کاردان حکیم
جولاهی در خانه دانشمندی ودیعتی نهاد، چون یکچند برآمد به آن محتاج شد، پیش وی رفت، دید که بر در سرای خود بر مسند تدریس نشسته و جمعی از شاگردان پیش وی صف بسته. ,
گفت: ای استاد به آن ودیعت احتیاج دارم گفت: ساعتی بنشین تا از درس فارغ شوم چون جولاه بنشست، مدت درس او دیر کشید و وی مستعجل بود و عادت آن دانشمند آن بود که در وقت درس گفتن سر خود می جنبانید جولاه را تصور آن شد که درس گفتن همان سر جنبانیدن است. ,
گفت: ای استاد برخیز و مرا تا آمدن نایب خود گردان، تا من به جای تو سر می جنبانم و ودیعت مرا بیرون آور که من تعجیل دارم. دانشمند چون آن شنید بخندید و گفت: ,
4 فقیه شهر زند لاف آن به مجلس عام که آشکار و نهان علوم می داند
نابینایی در شب تاریک چراغی در دست و سبویی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟ ,
نابینا بخندید که این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است تا با من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند. ,
3 حال نادان را ز نادان به نمی داند کسی گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بود
4 طعن نابینا زدی ای دم ز بینایی زده زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود