1 سوداگر چین این صحیفه این نافه برون دهد ز نیفه
2 کان دم که ز گریه چشم مجنون دور از لیلی نشست در خون
3 نومیدی دیدن جمالش گرداند از آنچه بود حالش
4 ناقه ز حریم حی برون راند وز خاک قبیله دامن افشاند
1 سیاح حدود این ولایت نظام عقود این حکایت
2 زین قصه روایت اینچنین کرد کان خاک نشیمن زمین گرد
3 نخجیر دره گوزن بیشه نخجیر و گوزن تگ همیشه
4 چون ماند ز طوف کوی لیلی وز گام زدن به سوی لیلی
1 نیرنگ زن بیاض این راز صورتگری اینچنین کند ساز
2 کان کعبه بی نظیر منظر چون صورت چین بدیع پیکر
3 یعنی لیلی مه حصاری برج قمر از رخش عماری
4 با شوهر خود چو سرکشی کرد پاداش خوشیش ناخوشی کرد
1 آن رفته ز قید عقل بیرون کامد روزی به سوی مجنون
2 وز لیلی و عقد او خبر گفت وان شیفته را ز نو برآشفت
3 می خواست ز تار مهربافی آن زخم گذشته را تلافی
4 چون یافت خبر ز مردن شوی آورد به سوی کوه و در روی
1 چون زرده بیضه های گردون آمد سحر از سپیده بیرون
2 زیر خم طاق لاجوردی زان زرده زمین گرفت زردی
3 مجنون پی جست و جوی دلبر برداشت ز خواب بیخودی سر
4 لیلی گویان به ره درآمد تا نوبت چاشتگه سر آمد
1 آن پوست و مغز قصه اش نغز از پوست چنین برون دهد مغز
2 کان پوست شناس مغز دیده از پوست به مغز آن رسیده
3 چون شد به دیار یار نزدیک شد کار بر او چو موی باریک
4 نی رخصت پیش یار رفتن نی صبر ازان دیار رفتن
1 طغراکش این فراقنامه این رشحه برون دهد ز خامه
2 کان حله نشین عرابی راد در ربع و دمن رئیس و استاد
3 یکچند چو در دیار خود بود مشغول به کار و بار خود بود
4 سر زد ز دلش هوای مجنون طیاره ز حله راند بیرون
1 مجنون چو به نامه در قلم زد در اول نامه این رقم زد
2 دیباچه نامه امانی عنوان صحیفه معانی
3 جز نام مسببی نشاید کز وی در هر سبب گشاید
4 مطلق گردان دست تقدیر زنجیری ساز پای تدبیر
1 گوهر کش سلک این حکایت در قصه چنین کند روایت
2 کان داده درین محیط مواج سرمایه عقل و دین به تاراج
3 آن کشتی عافیت شکسته بر تخت شکسته ای نشسته
4 چون مژده مرگ دشمن خویش بشنید ز یار مصلحت کیش
1 شیرین سخن شکر فسانه کین قصه نهاد در میانه
2 افسانه پوست چون فرو خواند از پوست برون چنین سخن راند
3 کان خورده چو دف طپانچه بر پوست در ناله ز دست فرقت دوست
4 می گشت به کوه و دشت یکچند از دوست همی به پوست خرسند