1 عارفی از ظلمت شب نور یاب دیده فرو بست به کلی ز خواب
2 شب که ز خورشید نظر دوختی شمع نظر تا سحر افروختی
3 هر مژه از دیده خونابه ده بود به ابروش همانا گره
4 روزی ازو کرد فضولی سؤال کای نزده راه تو خواب و خیال
1 ای ز صفت تیره دلان خم زده وز صفت اهل صفا دم زده
2 دل نشده صاف ز نام آوری نام برآورده به صوفیگری
3 شیوه صوفی چه بود نیستی چند تو بر هستی خود ایستی
4 گم شو ازین هستی پر اشتلم بلکه شو از گم شدگی نیز گم
1 کعبه روی از سر وجد عظیم در صف پیران حرم شد مقیم
2 مرغ دل او چو زدی پر و بال رستی از این دامگه پر وبال
3 وجد الهیش رهاندی ز خویش جذب حقش بازستادی ز خویش
4 آمدی از هستی خود گشته صاف رقص کنان گرد حرم در طواف
1 ای علم علم برافراخته چون علم از علم سرافراخته
2 خویشتن از علم علم ساختی چون عمل آمد علم انداختی
3 لاف درستیست علم سازیت حجت سستی علم اندازیت
4 دعوی دانش کنی از جاهلی حاصل تحصیل تو بی حاصلی
1 عالمی از چاه جهالت برون در رهی افتاد به چاهی درون
2 هیچ مدد دست ندادش به راه ماند در آن راه چو یوسف به چاه
3 سایه صفت در تگ چاه آرمید سایه شخصی به سر چاه دید
4 نعره برآورد که ای رهنورد از ره احسان و مروت مگرد
1 ای به سرت افسر فرماندهی افسرت از گوهر احسان تهی
2 زیور سر افسر ازان گوهر است خالی ازان مایه درد سر است
3 گرد میان تو مرصع کمر مهره و مار آمده با یکدگر
4 لیک نه آن مهره که روز شمار نفع رساند به تو ز آسیب مار
1 چون ثمر دوحه عبدالعزیز دولت دین شد شرف ملک نیز
2 قاعده عدل عمر تازه کرد ملک و خلافت به یک اندازه کرد
3 کوه نشینان که ز ظلم سپاه خاسته بودند ز سرهای راه
4 پویه کنان بر سر راه آمدند بهر خبر پرسی شاه آمدند
1 ای چو قلم صورت خود کرده راست میل رقم های کج از تو خطاست
2 تا قلم آسا به سر خود روی گر چه همه نیک روی بد روی
3 هر که به یک حرف قلم کج نهاد حرف وی از لوح بقا محو باد
4 چند به دفتر رقم ناصواب یاد کن از دفتر یوم الحساب
1 بود یکی شاه که در ملک و مال عهد وزیری چو رسیدی به سال
2 دست قلم ساش جدا ساختی چون قلم از بند و برانداختی
3 هر که گرفتی ز هوا دست او پایه اقبال شدی پست او
4 دست وزارت به وی آراستی جان حسود از حسدش کاستی