1 چنان با غم عشق خو کرد دل که گویی که عشق است خود جان ما
1 در غم جانان به ترک جان بگوی زان که جان اینجا و بال دیگر است
1 ای آنکه کمان تست پنجاه منی پنجاه بسی گیر و دو چندان باقی ست
1 انام افضل ایّام و افتخار انام تو را که گفت که گل ترک گیر و بر خار افت
1 نام آن کس که ازو زهره من می تابد آفتابی ست که از برج اسد می تابد
1 تا چند سوز عشقش پنهان کنم به حیله هم عاقبت ز جایی، این سوز سر برآرد
1 شیراز از تعدّی قاضی خراب شد این مور بین که ملک سلیمان خراب کرد
1 نشیند وقتها با من به مَی خوردن، ولی چندان که توبه بشکنم، چون توبه ام بشکست برخیزد
1 صد را ز همه صدر افاضل بستان پس فاضل خوان هر آنچه باقی ماند
1 حقّا که عجب بی سر و پای است فلان کاو بر سر و پای خویش جل می پوشد