چنان با غم عشق خو کرد دل از جلال عضد مفرد 1
1. چنان با غم عشق خو کرد دل
که گویی که عشق است خود جان ما
1. چنان با غم عشق خو کرد دل
که گویی که عشق است خود جان ما
1. در غم جانان به ترک جان بگوی
زان که جان اینجا و بال دیگر است
1. ای آنکه کمان تست پنجاه منی
پنجاه بسی گیر و دو چندان باقی ست
1. انام افضل ایّام و افتخار انام
تو را که گفت که گل ترک گیر و بر خار افت
1. نام آن کس که ازو زهره من می تابد
آفتابی ست که از برج اسد می تابد
1. تا چند سوز عشقش پنهان کنم به حیله
هم عاقبت ز جایی، این سوز سر برآرد
1. شیراز از تعدّی قاضی خراب شد
این مور بین که ملک سلیمان خراب کرد
1. نشیند وقتها با من به مَی خوردن، ولی چندان
که توبه بشکنم، چون توبه ام بشکست برخیزد
1. صد را ز همه صدر افاضل بستان
پس فاضل خوان هر آنچه باقی ماند
1. حقّا که عجب بی سر و پای است فلان
کاو بر سر و پای خویش جل می پوشد
1. گنگ کور ار دو دیده بگشاید
ماه نو را به خلق بنماید
1. حافظ ما به عقل و خوش خوانی
ثانی انتر ست و صوت حمار