1 نه توان پیش تو آمد نه تو آیی بر ما کیست پیغام رسان من و تو غیر صبا؟
2 بیش از این طاقت بار شب هجرانم نیست ای عزیز از سر لطفت ز در بنده درآ
3 بنده ی خسته ی بیچاره به وصلت بنواز تا به کی بر من بیدل رود این جور و جفا؟
4 دردم از حد بگذشت و جگرم خون بگرفت چون طبیب دل مایی ز که جوییم دوا؟
1 ای گوهر لطافت و ای منبع صفا بردیم از فراق تو بر وصلت التجا
2 بر بستر غمیم فتاده ز روز هجر آخر شبی خلاف فراقت ز در درآ
3 بر درد من طبیب چو آگاه گشت گفت جز داروی وصال نباشد تو را دوا
4 جانا ببخش بر من مسکین مستمند بر بستر فراق نباشم چنین روا
1 دلبرا تا کی مرا داری ز وصل خود جدا رحمتی کن بر من دلخسته از بهر خدا
2 نیک زارم در غم عشقت به تاریکی هجر از من مسکین پیامی بر به یارم ای صبا
3 با دلارامم بگو تا کی جفا بر من کنی بی وفا یارا ستم بر ما چرا داری روا
4 بر امید آنکه بر حال من اندازی نظر بر سر کویت مقیمم روز و شب همچون گدا
1 من دلداده ندارم به غم عشق دوا چاره ی درد من خسته بجو بهر خدا
2 من سودازده در عشق تو سرگردانم همچو زلف تو به گرد رخ تو، بی سر و پا
3 زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب قصّه حال دل خویش بگفتم به صبا
4 گفتمش از من دلخسته به دلدار بگوی یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ
1 تو سر بر من گران داری نگارا نگویی از چه رو آخر خدا را
2 مکن بر من جفا و جور از این بیش که طاقت طاق شد زین جور ما را
3 ز حد بیرون مبر کز درد مردیم که حدّی باشد ای دلبر جفا را
4 چو دل در طرّه ی زلف تو بستیم سزد گر نشکنی عهد و وفا را
1 رحمی بکن آخر به من خسته خدا را از حد مبر آخر به دلم جور و جفا را
2 زین بیش نماندست مرا طاقت هجران آخر نظری کن به من از لطف خدا را
3 یک شب ز سر لطف تو بر وعده وفا کن زین بیش میازار دل خسته ی ما را
4 از بس که جفا بر من بیچاره پسندی بر بنده ببخشود ز جورت دل خارا
1 ز دل کردی فراموشم تو یارا مگر عادت چنین باشد شما را
2 ز شوق نقطه ی خالت چو پرگار چرا سرگشته می داری تو ما را
3 بترس از آه زار دردمندان که تأثیری بود بی شک دعا را
4 طبیب من تویی رنجور عشقم به جان و دل همی جویم دوا را
1 اسباب جهان نیست میسّر دل ما را آخر که کند حل به جهان مشکل ما را
2 بر درد دل خلق جهانی چو طبیبی از لطف دوایی بکن آخر دل ما را
3 جانا مگر از روز نخستین بسرشتند با مهر رخ خوب تو گویی گل ما را
4 از خاکم و از آب ولی آتش عشقت بر بادِ جفا داد همه حاصل ما را
1 مستغرق بحر غم عشقیم نگارا خود حال نپرسی که چه شد غرقه ما را
2 ای دوست به فریاد دل خسته ی ما رس بفرست نوایی من بی برگ و نوا را
3 ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن تا چند تحمّل بتوان کرد جفا را
4 گویی تو که از دفتر ایام بشستند در عهد تو ای جان و جهان نام وفا را
1 بسیار بگفتم دل دیوانه ی خود را پندم نکند گوش زهی خیره ی خود را
2 روی تو همی خواهم و خوبست مرا رأی تدبیر ندارم چکنم طالع بد را
3 فریاد ز دست دل خودرأی بلاکش الحق که به جانم شده دشمن دل خود را
4 مست است مدام از قدح شوق تو جانم بر مست ملامت نرسد اهل خرد را