1 ز گفتار او کوش شد شادمان فرود آمد از اسب هم در زمان
2 فرود آمد از بام فرزانه، تفت در خانه بگشاد و خود پیش رفت
3 فراوانش بنواخت و بستود و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت
4 نباید که اندیشه داری به هیچ که بر آرزوی تو کردم بسیچ
1 چو برگشتن آراست شاه و سپاه زمین را ببوسید جابلق شاه
2 ورا گفت کای شاه آزاده خوی نمانده ست کاری جز این آرزوی
3 که در کشورم روستایی ست خَوش در او مردمانی همه شیرفش
4 همه ساله از آب تنگی دژم جز از آب باران نبینند نم
1 چو کوش جهاندیده نامه بخواند همان گه سپه را بدان مرز راند
2 یکی کشوری دید چون یک جهان درخت برومند و آب روان
3 ز موران بپرداخته سربسر ز خاکش گسسته پی جانور
4 دژم گشت، وز روم وز خاوران بیاورد فرزانه نام آوران
1 به راه بیابان به جایی رسید که آبی که بود ایستاده بدید
2 کسانی که مصروع بودند و سست به دل ناتوان و به تن نادرست
3 همه خنده ای خوش بر ایشان فتاد به آب اندر افتاد مانند باد
4 چو مرده در آن آب بیهوش شد ازآن آگهی چون برِ کوش شد
1 چهل روز بر گردِ آن بیشه کوش همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
2 ز ناگاه روزی به تلّی رسید عنان تگاور بدان سو کشید
3 یکی کاخ آباد دید از برش ز سنگ سیه برنهاده سرش
4 جهاندیده کوش از در آواز داد که این در به ما بر بباید گشاد
1 ز گفتار او کوش شد تنگدل بزد اسب و برگشت خوار و خجل
2 چو بهری از آن بیشه ببرید راه پُر اندیشه شد مغزِ سرگشته راه
3 گر آباد جایی ست، این مرد پیر نگوید همی این سخن خیره خیر
4 همانا که دیر است تا ایدر است هم از بهر کاری به رنج اندر است
1 بدو گفت خواهی که از نزد من کنون بازگردی از آن انجمن
2 که گر زندگانیت مانده ست بیش نمیری تو بی نام و فرزند خویش
3 بدو گفت خواهم که باشدت رای که این مهربانی تو آری بجای
4 بدین از تو دارم فراوان سپاس که از تو شدم پاک و یزدان شناس
1 یکی کرد صندوق رویین بساخت دگر نغز فوّاره ای برفراخت
2 یکی قفل پولاد برزد بر اوی که نتوان گشادن کس از هیچ روی
3 چو پردخته شد کوش ازآن آگهی یکی جوی بنهاد بر هر دهی
4 پس آن ژرف صندوق را جایگاه بفرمود کردن ز کوه سیاه
1 جهاندیده گوید که بنیاد این فگنده ست ماهنگ، دارای چین
2 دگر گفت کان کوش پیشین نهاد ندارد کس آن روزگاران به یاد
3 نداند جز از راز داننده کس که اوی است داننده ی راز و بس
1 بدو گفت این خود نشاید شنود خداوند را ره ندانم نمود
2 گرت ره نمایم بدین گمرهی خداوند من باشم و تو رهی
3 اگر تو خداوندی، ای تیره هوش چرا برنداری تو دندان و گوش
4 نبایستی این از بنه آفرید کنون آفریدی، نباید بُرید!