1 چو گیتی سیه گشت همرنگ دود ستاره یکی روشن او را نمود
2 بدو گفت کاین را گذرگاه کن فرود آی روز و به شب راه کن
3 تو یک هفته در بیشه می دار رنج که بر نگذرد روز بر بیست و پنج
4 که باز آن به آباد کشور شوی چو بودی تو با تخت و افسر شوی
1 وزآن جایگه کوش ره برنوشت یکی گِرد آن پادشاهی بگشت
2 به شهر ظرش چون به دریا رسید پس آباد و خرّم یکی شهر دید
3 در او گنبدی ساخت هشتاد گز همه سنگ خاره نه چوب و نه گز
4 بُتی ساخت بلّور بر چهر خویش نهاد اندر آن گنبد از مهر خویش
1 وزآن پس بدان راه دانش نمود ز دانش دلش روشنایی فزود
2 به ده سال خواند بیاموختش روان از نبشتن برافروختش
3 پزشکی و راز سپهر بلند بدانست یکسر که چون است و چند
4 ز نیرنگ و طِلْسَم، وَز افسون دگر بیاموخت و شد زین همه بهره ور
1 شب آمد، درآمد به اسب سمند دو دیده به روشن ستاره فگند
2 به شب چون پلنگان همی تاختی چو روز آمدی خواب را ساختی
3 چو روزش گذر کرد بر بیست و پنج به شهر هواره برون شد ز رنج
4 چهل بود و شش سال تا رفته بود جهان گفتی از بیم او خفته بود
1 مگر شاه جابلق کاو نامه ای فرستاد بر دست خود کامه ای
2 که شادان شدم زآنک شاه جهان به یزدان رسید و بدیدش نهان
3 چو دریافت فرمان و دیدار اوی همه خوبکاری بود کار اوی
4 به مردم رسد زو بسی نیکوی ز کژّی بود دور و از بدخوی
1 وزآن پس بتان را بدان چهره کرد که فرزانه او را از آن بهره کرد
2 چنین گفت پس بر سر انجمن که از زیردستان ما، مرد و زن
3 نخستین به یزدان نیایش کنید پس آن گاه ما را ستایش کنید
4 که او کردگار است و من شهریار مرا و شما را بدوی است کار
1 وزآن پس جهاندیده کوش سترگ رها کرد راه بد و خوی گرگ
2 چو برگِرد آن پادشاهی بگَشت به فرمان او شد همه کوه و دشت
3 ز هر کشوری ساو و باژ آمدش که هر ماه گنجی فراز آمدش
4 ز مغرب سوی قرطبه بازگشت به آرام بنشست و دمساز گشت
1 به فرمان دستور او کشورش همان زیردستان و هم لشکرش
2 گهی بیست سال و گهی کمّ و بیش نهان شد همی شاه وارونه کیش
3 چنان شد که چندان که بودی برون ز فرمان او کس نرفتی برون
4 یکی روز بر تخت بنشست شاه چنین گفت کای سروران سپاه