1 وز آن جا سپه را سر اندر کشید چنین تا به کوه کلنگان رسید
2 سپاه اندر آمد گروها گروه گرفتند هامون و دریا و کوه
3 چو سلم آن چنان جای و آن کوه دید بر او لشکر و مردم انبوده دید
4 بدانست کاید بسی روزگار گشادن نشاید به جنگ و حصار
1 بدانگه که از خواب خیزد خروس خروش درای آمد و بانگ کوس
2 سپاه آمد و پیل دندان بهم رمید از دل سلم یکباره غم
3 ز شادی لبانش پُر از خنده شد تو گفتی که تور جوان زنده شد
4 به نیرو شد از کوش و دل کرد خَوش همی رفت تا پیش آن شیرفش
1 چنین گفت گوینده ی باستان که از راستان آمد این داستان
2 که چون تور و سلم آن بدی ساختند که گیتی از اریج بپرداختند
3 به بیهوده شد کُشته ی دست تور فریدون شد از خواب، وز خورد دور
4 رخ شاه فرّخ شد از درد زرد شب و روز نفرین همی یاد کرد
1 به هنگام رفتن به سلم سترگ چنین گفت پس شهریار بزرگ
2 که چون راست گردد تو را مرز و بوم یکی آگهی جوی از آن دیو شوم
3 مرا ز آن ستمکاره آگاه کن سواری تو با نامه بر راه کن
4 که من قارن رزم زن را ز گاه فرستم به نزدیک تو با سپاه
1 بفرمود تا قارن نامدار ز لشکر گزین کرد سیصد هزار
2 ز تور دلاور سپه خواست نیز ز ترکان سپاهی برآراست نیز
3 دو ره صد هزاران سواران جنگ همه با کمانها و تیر خدنگ
4 چو لشکر فرود آمد و ساز کرد در گنجهای کهن باز کرد
1 چنین تا برآمد بر این چند سال منوچهر گردن بیاگند و یال
2 بسان یکی سرو شد ماه بار بدو شادمانه دل شهریار
3 کمربست بر کین ایرج به درد سپه را همه سالیان گرد کرد
4 در گنجهای نیا برگشاد سپه را به دامن همی زر بداد
1 فرستاده ی تور شد پیش تخت بدو گفت کای شاه فرخنده بخت
2 به فرّ تو این کارها شد تمام ز کوش دلاور برآمدت کام
3 فرستاد با من یکی استوار بدان تا بجوید دل شهریار
4 به سوگند و پیمان بگوید درست که دانا به سوگند کژّی نجست
1 چو سلم اندر آن مرز خود کامه شد به نزد فریدون یکی نامه شد
2 که روم از همه رویها گشت راست به کام شهنشاه شد هرچه خواست
3 من از بهر رفتن به پیگار کوش به قارن بسی داشتم چشم و گوش
4 اگر آید وگرنه من با سپاه کشیدم به پیگار آن کینه خواه
1 چو نزدیک کوش آمد آن تیزکوش برآن نامه بر کوش بنهاد هوش
2 چو گفتار آن هر دو خسرو شنید ز شادی تو گفتی دلش برپرید
3 فرستاده را شادمان پیش خواند در آن نامور پیشگاهش نشاند
4 بپرسید از آن نامداران نخست که هستند شادان دل و تندرست
1 چو یک هفته بگذشت بر کارزار ز هر سو تبه شد فراوان سوار
2 سوی سلم شد شاه سقلاب و گفت که با تخت تو مشتری باد جفت
3 بر آسای فردا تو، این رزم سخت مرا ده تو ای شاه فیروز بخت
4 که با کوش اگر من نبرد آورم سرش بی گمان زیر گَرد آورم