1 چو اردیبهشت آمد و روز جوش کشیدند لشکر سوی رزم کوش
2 جهاندیده گوید که خورشید و ماه ندیده ست تا هست چندان سپاه
3 هزاران هزار و چهارصد هزار گزیده سپه بود و نیزه گزار
4 زمین از گرانیش ناله گرفت از آتش زمین رنگ لاله گرفت
1 به دریا نمودند هر دو درنگ چنین تا در آمد منوچهر تنگ
2 خروش آمد از هر دو لشکر به کین بتوفید از آواز گردان زمین
3 دو لشکر خروشان بدان دشت خون همانا بود که از ستاره فزون
4 چهل روزشان رزم پیوسته بود در و دشت پر کشته و خسته بود
1 وز آن روی چون سلم برگشت، رفت سوی پهلوان شد همان گاه تفت
2 ورا دید پژمرده و ناتوان ز بس خون که از زخم او شد روان
3 سخن گفتنی نرم و رخساره زرد پُر از درد دل، لب پر از بادِ سرد
4 بیاورد سلم از بزرگان روم تنی چند از ایران و هر مرز و بوم
1 وزآن روی قارن برآمد دمان سوی خیمه ی سلم شد شادمان
2 بدو گفت کای شاه فرّخ نژاد بدیدی کنون لشکر دیوزاد
3 براندیش خود تا چه افزون کنیم که اندیشه آن به که اکنون کنیم
4 فزون است لشکر ز مور و ملخ بیابان گرفته ست دریا و شخ
1 برابر همی بود با سال هشت سواری شتابان برآمد ز دشت
2 یکی نامه از تور شوریده هوش که چندین چه باشی تو در بند کوش
3 که ایرج ز ما باژ جوید همی سخنهای بیهوده گوید همی
4 نماید به ما بر همی مهتری پدر داد ما را چنین کهتری
1 چو شد ماه نو، مرد جنگ آزمای تبیره همی آرزو کرد و نای
2 چنین گفت با سلم قارن به شب کز این راز با کس تو مگشای لب
3 سپه پیش بر، رزم را ساز کن به رزم اندرون سستی آغاز کن
4 یکی کنده فرمای پیش سپاه خبر کن که گشته ست قارن تباه
1 به آسانی ایدر سرش گشت مست به بیداد و بیهوده بگشاد دست
2 یکی دختری داشت کز آفتاب فزون تافتی روی او از نقاب
3 از آن دختر نامور زاده بود که شاه خلایق بدو داده بود
4 گل اندام و گلشکر و مشکبوی سمن پیکر و سرکش و تند خوی
1 قباد دلاور سپه برگرفت سبک بر پی کوش ره برگرفت
2 همی تاخت شش روز پیوسته کوش نه در تنْش زور و نه در مغز هوش
3 به هفتم سپاهی به پیش آمدش که گفتی همه خوب خویش آمدش
4 سوران و گردافگنان سی هزار همه با سلیح از درِ کارزار
1 بدان ره کشیدش فزونی و آز که لشکر به کشور همی خواند باز
2 چنان لشکرش بر در انبوه شد که روی زمین آهن و کوه شد
3 شمرده برآمد همی هفت بار ز گردان و گردنکشان صد هزار
4 ره مرز مازندران برگرفت سپاهش همه دست بر سر گرفت
1 یکی مرد پوینده را همچو دود فرستاد کآگاهی آردش زود
2 بداند که لشکر چه مایه گذشت کدام است کآمد بر این روی دشت
3 گرفتند و بردند او را کشان که از ترس بر چهره بودش نشان
4 بدو پهلوان گفت کای خیره هوش به چه کار رفتی تو از پیش کوش