1 ای بر کچلان دهر سرهنگ حق حفظ کند سرِ تو از سنگ
2 ای آکچل، ای ابوالحسنخان ای تو وزغ و حسین خرچنگ
3 من چون تو کچل ندیدهام هیچ نه در کَن و سولَقان، نه در کَنگ
4 ماهِ فلکی نموده تقلید از زِفتِ سرت به شکل و از رنگ
1 زان همه امّیدها که بودم در دل نیست کنون غیرِ ناامیدی حاصل
2 گفتم هرگز فرامُشم ننماید آن کو هرگز فرامُشش نکند دل
3 بود گُمانم که چون امیر ز تبریز رفت به بختِ سعید و دولت مقبل
4 چامه چو بفرستمش به نامهای از من یاد کند آن امیر نیک خصایل
1 نه عاقل است که دارد در این سرایِ رحیل قصّیر عمرِ خود اندر امید هایِ طویل
2 نهد به گردنِ جان رشتهای ز طولِ اَمَل که تا قیامت آن رشته را بود تطویل
3 مَناص جویی از این رشته لاتَ حِینَ مَناص خَلاص خواهی ازین عُقده لاعَلَیکَ سَبیل
4 خوش آن که بگسست این رشتۀ امید ز جان نهاد بر کف تقدیرِ کردگارِ جلیل
1 چونان شدم ضعیف که گر نه سخن کنم در مجلسی ، کسی بنبیند که این منم
2 ور هم سخن کنم ، بجز از ناله نشنوند ز آن رو که همچو نی شده از لاغری تنم
3 مو در بدن به جایِ نخ آمد مرا از آن کز لاغری بدن شده مانند سوزنم
4 از بس نحیف و لاغرو باریک گشته ام ترسم که خویشتن را ناگاه گم کنم
1 دیدم و گفتم نادیده اش انگار کنم دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم
2 غیر معقول بود منکرِ محسوس شدن من از این یاوه سُرایی ها بسیار کنم
3 با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا که به نتوانم ازو ترک سر و کار کنم
4 تا مگر روزی از خانه به بازار آید صبح تا اوّل شب خانه به بازار کنم
1 امیر کرد مرا امتحان به خطّ و سخن به روزِ غُرّۀ شَوّال عیدِ روزه شکن
2 به پایمردیِ دانش من امتحان دادم چنان که گفت امیرم که مرحبا اَحسَن
3 ز خطّ و شعر به هر کس غَرامتی برسد از این سپس همه تاوانِ او به گردنِ من
4 دهم به پارسی و تازی امتحان که بسی کشیده ام پی تحصیلِ این دو رنج و مِحَن
1 شکوه بر چرخ برند از دشمن عجبا چرخ بُوَد دشمن من
2 اللّه اللّه به که باید نالید زین ستمگر فلکِ اهریمن
3 همه سر تا پا ، مکر است و فریب همه پا تا سر رنج است و مِحَن
4 گرگِ خونخوارِ هزاران یوسُف بلکه گرگینِ هزاران بیژن
1 مباش ایمن ز کَیدِ چرخِ ریمن که از کَیدش نشاید بود ایمن
2 نماید خانۀ امّید تاریک که سازد هر دو چشمِ آز روشن
3 سؤالِ دادخواهی گر کنی ، کر جوابِ دادخواهی ، باشد الکن
4 نه او را دوستی باشد محقّق نه او را دشمنی باشد مُبَرهَن
1 مُردم از حسرتِ آهورَوِشان و رَمِشان می ندانم به چه تدبیر به دام آرمشان
2 سه ستمگر پسر ایدون به معلِّم خانه هست و صد بنده به هر راهگذر چون جَمِشان
3 نه به تنها من و یک مملکتی شیفته اند باشدی باخته جان شیفته دل عالمشان
4 بچّۀ حوری و غِلمانند این هر سه به لطف نیست انصاف که خوانند بنی آدمشان
1 گفتم رهینِ مهرِ تو شد این دلِ حزین گفتا حزین دلی که به مهری بود رهین
2 گفتم قرینِ رویِ تو باشد همی قمر گفتا سهیل باشد اگر با قمر قرین
3 گفتم که آفرین به رخِ خوبِ یارِ من گفتا که آفرین به رخِ خوب آفرین
4 گفتم که تُرکِ چشمِ تو دارد به کف کمان گفتا کناره گیر که نارد مگر کمین