1 من چوکوران دست بر دوش رفیق پا نهادم اندر آن غار عمیق
2 ماه را از ظلمتش دل داغ داغ اندرو خورشید محتاج چراغ
3 وهم و شک بر من شبیخون ریختند عقل و هوشم را بدار آویختند
4 راه رفتم رهزنان اندر کمین دل تهی از لذت صدق و یقین
1 مشت خاکی کار خود را برده پیش در تماشای تجلی های خویش
2 یا من افتادم بدام هست و بود یا بدام من اسیر آمد وجود
3 اندرین نیلی تتق چاک از من است من ز افلاکم که افلاک از من است
4 یا ضمیرم را فلک در بر گرفت یا ضمیر من فلک را در گرفت
1 این زمین و آسمان ملک خداست این مه و پروین همه میراث ماست
2 اندرین ره هر چه آید در نظر با نگاه محرمی او را نگر
3 چون غریبان در دیار خود مرو ای ز خود گم اندکی بیباک شو
4 این و آن حکم ترا بر دل زند گر تو گوئی این مکن آن کن ،کند
1 عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات پیکر خاک خوش بیا ، این سوی عالم جهات
2 زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات
3 در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبنو صاحب شوق و آرزو دل ندهد بکلیات
4 صدق و صفاست زندگی نشوونماست زندگی «تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی»
1 ذات حق را نیست این عالم حجاب غوطه را حایل نگردد نقش آب
2 زادن اندر عالمی دیگر خوش است تا شباب دیگری آید بدست
3 حق ورای مرگ و عین زندگی است بنده چون میرد نمیداند که چیست
4 گرچه ما مرغان بی بال و پریم از خدا در علم مرگ افزون تریم
1 زندگی از لذت غیب و حضور بست نقش این جهان نزد و دور
2 آنچنان تار نفس از هم گسیخت رنگ حیرت خانهٔ ایام ریخت
3 هر کجا از ذوق و شوق خود گری نعرهٔ «من دیگرم ، تو دیگری»
4 ماه و اختر را خرام آموختند صد چراغ اندر فضا افروختند
1 از کلامش جان من بیتاب شد در تنم هر ذره چون سیماب شد
2 ناگهان دیدم میان غرب و شرق آسمان در یک سحاب نور غرق
3 زان سحاب افرشته ئی آمد فرود با دو طلعت این چو آتش آن چو دود
4 آن چو شب تاریک و این روشن شهاب چشم این بیدار و چشم آن بخواب
1 خیال من به تماشای آسمان بود است بدوش ماه و به آغوش کهکشان بود است
2 گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست که هر ستاره جهان است یا جهان بود است
1 فروغ مشت خاک از نوریان افزون شود روزی زمین ازکوکب تقدیر او گردون شود روزی
2 خیال او که از سیل حوادث پرورش گیرد ز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزی
3 یکی در معنی آدم نگر از ما چه می پرسی هنوز اندر طبیعت می خلد موزون شود روزی
4 چنان موزون شود این پیش پا افتاده مضمونی که یزدان را دل از تأثیر او پر خون شود روزی
1 ترسم که تو میرانی زورق به سراب اندر زادی به حجاب اندر میری به حجاب اندر
2 چون سرمه رازی را از دیده فروشستم تقدیر امم دیدم پنهان بکتاب اندر
3 بر کشت و خیابان پیچ بر کوه و بیابان پیچ برقی که بخود پیچد میرد به سحاب اندر
4 با مغربیان بودم پر جستم و کم دیدم مردی که مقاماتش ناید بحساب اندر