1 تا تو باشی بسته هر بیم و تاب روزه داری صرفه نان است و آب
2 ای تهی کرده شکم از غافلی دل تهی کن این بود الصوم لی
3 خانۀ نه در به بند ای کدخدای پس روان هفت منظر برگشای
4 پای خود افشردۀ از گمرهی چنگ در دنیا مزن تا وارهی
1 در محبت چون زدی گام نخست قبض و بسط از گردش احوال تست
2 هر فتوحی کز بر جانان رسد بیدلان را مژده درمان رسد
3 بشکفد گلها ز باغ خوشدلی روی دل گردد ز انده صیقلی
4 دل ز شادی چون شود مست و خراب نفس را بوئی رساند از شراب
1 دیده باطن اگر بینا شود آنچه پنهان خواندۀ پیدا شود
2 سر وحدت را به بینی بی بیان عین عین اینجا فرو شد در بیان
3 آنکه در بحر حقیقت راه یافت گوهر حق الیقین ناگاه یافت
4 از دو کون آزاد و از خود هم برست مرغ آن بر شاخ اَو اَدنی نشست
1 باز طبعم را هوای دیگر است بلبل جان را نوای دیگر است
2 باز شهباز دلم پرواز کرد تا چه رسم است اینکه یار آغاز کرد
3 این چه شور است آخر اندر خاطرم مایه سودا بود اندر سرم
4 در مشام من چه گل دارد خبر این نسیم از باغ خلد آمد مگر
1 محو کن نقش خود از روی ورق تا بخوانی آیت اثبات حق
2 هان حسینی قصه را کوتاه کن بی حسینی عزم آن درگاه کن
3 حاصل الامر آفت خود هم توئی نور حق پیداست نامحرم توئی
4 ای به پستی مانده از بالا مپرس تیغ لانارانده از الا مپرس
1 چون تو رو از غیر حق برتافتی نقد اسرار توکل یافتی
2 این بنارا هرکه میخواهد ثبات مرده باید بود او را در حیات
3 در پی تدبیر نفسانی مرو بی خدا هرجا که میدانی مرو
4 روز و شب سودای نیک و بد کنی خودپرستی چون حدیث خود کنی
1 از مقام سرکشی بیرون برش ماراماره است میزن بر سرش
2 نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت در طریق بندگی لوامه گشت
3 گه رود در کوی طاعت پارسا گه شود قلاش بازار هوا
4 زین مقام اریک نفس بالا شود مطمئنه گردد و زیبا شود
1 مرد فردازنور وحدت بهره مند نی قبول و رد خلقش پایبند
2 عرصۀ میدان او را حال نی دید او را دیدن افعال نی
3 مرغ وحدت ز آشیان حق پرد همچو برق آید بزودی بگذرد
4 بلبل جان از قفس پران شود گه بخندد مرد و گه گریان شود
1 چون بیارایند بزم انس را برکشند از دام صید قدس را
2 میدهند او را ز جام دوستی تا برون آید ز دام نیستی
3 این قدح را هر دل بینا کشد تشنه باشد گرچه صد دریا کشد
4 عاشق اینجا بس پریشانی کند حالتش دعوی سبحانی کند
1 شوق شهباز محبت را پرست در حریم انس جان را رهبر است
2 شوق دار و خانه اهل بلاست کلبه پر نور مستان خداست
3 شوق را گرچه بلند آمد مقام نیست یکسان اندر او هر خاص و عام
4 دوستی بی شوق نپذیرد کمال وانکه بی چوگان نشد گوی رجال