1 از رضا خود نیست بهتر منزلی گوی این بیامد هر دلی
2 اختیار خود بنه باری نخست پس رضا اندر میان بربند چست
3 تا تو از علم حقیقی غافلی از چنین دار الأدب بیحاصلی
4 چون نۀ فارغ زاندوه جهان کی شوی دانای این حرف نهان
1 عاشقی در موج دریائی فتاد عاقلی از ساحلش آواز داد
2 گفتش ای مسکین برون آرم تو را یا چنین سرگشته بگذارم تو را
3 پاسخش این داد کای روشن روان گر ز من پرسی نه این دانم نه آن
4 بر مراد خود نخواهم یک نفس زانکه مقصودم مراد اوست بس
1 از حجاب نفس ظلمانی برآی تا شوی شایسته قرب خدای
2 آفتاب از آسمان پیدا نمود چشم نابینا نمی بیند چه سود
3 ای که چشمت را به معنی نور نیست نزد حق شو حق ز بنده دورنیست
4 ای بما از ما بما نزدیکتر داند آنکس کو ز خود دارد خبر
1 در محبت چون زدی گام نخست قبض و بسط از گردش احوال تست
2 هر فتوحی کز بر جانان رسد بیدلان را مژده درمان رسد
3 بشکفد گلها ز باغ خوشدلی روی دل گردد ز انده صیقلی
4 دل ز شادی چون شود مست و خراب نفس را بوئی رساند از شراب
1 مرحبا ای شهسوار تیز گام چون ز توفیقش گذشتی زین مقام
2 شاد باش ای مقبل فرخنده فال گوی معنی را همی بر سوی حال
3 ای گل خندان سر از غنچه برآر باد نوروز است و ابر نوبهار
4 خار غم بیرون کش از پای امید چون نسیم صبحدم دادت نوید
1 هرکه بر نطع محبت راه یافت همچو فرزین دستبوس شاه یافت
2 مایه داری کاین گهر را معدنست آب حیوانش بزیر دامنست
3 این سعادت هر کرا در برگرفت خاک پایش را فلک بر سر گرفت
4 بلبلی کاو لاف مطلق میزند روز و شب بانگ انا الحق میزند
1 شوق شهباز محبت را پرست در حریم انس جان را رهبر است
2 شوق دار و خانه اهل بلاست کلبه پر نور مستان خداست
3 شوق را گرچه بلند آمد مقام نیست یکسان اندر او هر خاص و عام
4 دوستی بی شوق نپذیرد کمال وانکه بی چوگان نشد گوی رجال
1 مرد فردازنور وحدت بهره مند نی قبول و رد خلقش پایبند
2 عرصۀ میدان او را حال نی دید او را دیدن افعال نی
3 مرغ وحدت ز آشیان حق پرد همچو برق آید بزودی بگذرد
4 بلبل جان از قفس پران شود گه بخندد مرد و گه گریان شود
1 چیست تجرید از علایق پاک شو در ره آزادگان چالاک شو
2 همچو مرغان بسته دانه مباش مبتلای خویش و بیگانه مباش
3 همچو گل خندان و بیرون شو ز پوست گر تو را معنی تجریدی ازوست
4 در لب دریا به غواصان نگر کو ب ه تجرید آورد چندان گهر
1 چون بیارایند بزم انس را برکشند از دام صید قدس را
2 میدهند او را ز جام دوستی تا برون آید ز دام نیستی
3 این قدح را هر دل بینا کشد تشنه باشد گرچه صد دریا کشد
4 عاشق اینجا بس پریشانی کند حالتش دعوی سبحانی کند