1 انگور و شراب را سعادت بادا می مستی و خواب را سعادت بادا
2 بادام شکست روغن صافی هست گل رفت گلاب را سعادت بادا
1 جهدی بنما تا بشناسی حق را کانجا نخرند غلغل و بقبق را
2 از علم الهی که براق روح است جز استر زینی نرسد احمق را
1 ای هجر تو خون کرده جگر یاران را از وصل تو شادی دل غمخواران را
2 چشمت که از اوست ملک حسن آبادان مستیست خراب کرده هشیاران را
1 ای در سر زلف تو پریشانیها خوی لب لعلت شکرافشانیها
2 در باغ رخت که نزهت چشم من است شفتالوهاست لیتنی جانیها
1 ای دل که شدی در سر آن زلف به تاب در جایگه خوشی مکن جنگ و عتاب
2 وی دیده که تشنهای بر آن درّ خوشاب گر تشنهای از بهر چه میریزی آب
1 زنهار مبالغت مکن در هر باب در مذهب صاحب خرد این نیست صواب
2 بر راحت معتدل مزیدی مطلب کز حرف زیاده میشود عذب عذاب
1 گویند که هست بی نشان آب حیات و اندر ظلمات است نهان آب حیات
2 چون کرد عرق ز شرم رویش دیدم از چشمه خورشید روان آب حیات
1 عشق تو که در دل آتش تیز افروخت دانم که به شمع سوختن او آموخت
2 بر روی تو شمع همچو من عاشق شد ناگه نفسی سرد زد و دستت سوخت
1 ای چشم تو را چو من جهانی شده مست در پای تو افتاده چو گیسوی تو پست
2 لعل لب تو ببرد آب یاقوت دندان خوشت قیمت گوهر بشکست
1 دوشش دیدم زلف بشولیده و مست می آمد و دستهای گل سرخ به دست
2 چون دید مرا گفت رخ زیبایم دیدی که چگونه رونق گل بشکست