1 چون سحر از بوی گل گشت معطر هوا از نفس یار ما داد نشانی صبا
2 نه چه سخن باشد این چیست صبا تا کنم نسبت بوی خوشش با نفس یار ما
3 کرد طلوع آفتاب یار درآمد ز خواب روی نگار مراست خسرو انجم گوا
4 جان چو شنید از صبا بوی سر زلف او گفت روان میشود در پی آن آشنا
1 با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را گفتن ادب نباشد پیمانشکن نگارا
2 هستند پادشاهان پیش درت گدایان بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را
3 از چشم من نهانی ای آب زندگانی وصلت مناسب آمد سیمرغ و کیمیا را
4 در چشم من فراقت نگذاشت روشنایی ای آفتاب تابان دریاب دیدهها را
1 ما به دست یار دادیم اختیار خویش را حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
2 بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار سالها کردیم ضایع روزگار خویش را
3 ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است گر تو بر فتراک میبندی شکار خویش را
4 خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی مینشانم ز آب چشم خود غبار خویش را
1 ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
2 می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بیخبر چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را
3 کار طرب را ساز ده و اصحاب را آواز ده در حلقه خاصان مکش این عام کالانعام را
4 زان حلقههای عنبرین آرام دلها میبری آشوب جانها کردهای آن زلف بیآرام را
1 داشتم روزی نگاری یاد میآید مرا هر زمان از یاد او فریاد میآید مرا
2 مجمع اصحاب و وصل یار و ایام شباب همچو برق تیزرو با یاد میآید مرا
3 هر دو چشم اشکریزم در فراق دوستان نیل مصر و دجله بغداد میآید مرا
4 با خیال قامت او عشقبازی میکنم چون نظر بر سرو و بر شمشاد میآید مرا
1 روی ترکم بین مکن نسبت به خوبی ماه را ترک من در خیل دارد همچو مه پنجاه را
2 دامن خرگه براندازد به شبها تا مگر گمرهی در منزل او باز یابد راه را
3 رهنمایان فلک با شبروان ره گم کنند ترک من گر برنگیرد دامن خرگاه را
4 گر شبی در زلف مشکین، روی را پنهان کند رهبری را برفروزم شعلههای آه را
1 مکن ای دوست ملامت من سودایی را که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را
2 صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را
3 مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده شسته باشد ورق دفتر دانایی را
4 دیده خون گشت ز دیدار نگارم محروم بهر خوبان بکشم منت بینایی را
1 بشنو حدیث یار ما از ما نه از اغیار ما شرح لب او میدهد شیرینی گفتار ما
2 دانی چه داریم آرزو سرهای ما در پای او افتاده بر خاک درش دراعه و دستار ما
3 با سرو گوید قامتش هستی همین بالا و بس کو روی و موی نازنین کو شیوه و رفتار ما
4 هر یک ز ما در انجمن لافی ز مردی میزند بنمای زلف پرشکن تا بشکند پندار ما
1 چشم مستش دوش میدیدم به خواب کرده بود از ناز آغاز عتاب
2 گفت کای مشتاق خوابت میبرد هل یکون النوم بعدی مستطاب
3 شرم بادت آن همه دعوی چه بود چشم عاشق را بود پروای خواب
4 هر که در هجران بیاساید دمی جاودان از دوست ماند در حجاب
1 منتظر باشند شبها عاشقان ناکرده خواب تا برآید بامداد از شرق کویت آفتاب
2 آفتابی میکند از مشرق رویت طلوع کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب
3 پرتو روی تو نگذارد که بینم صورتت دست غیرت بست بر رویت هم از رویت نقاب
4 عاشقان را زلف تو زنجیر بر گردن نهاد گشت از اقبال رویت هندویی مالک رقاب