با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را از همام تبریزی غزل 1
1. با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را
گفتن ادب نباشد پیمانشکن نگارا
1. با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را
گفتن ادب نباشد پیمانشکن نگارا
1. چون سحر از بوی گل گشت معطر هوا
از نفس یار ما داد نشانی صبا
1. ما به دست یار دادیم اختیار خویش را
حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
1. ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را
وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
1. داشتم روزی نگاری یاد میآید مرا
هر زمان از یاد او فریاد میآید مرا
1. روی ترکم بین مکن نسبت به خوبی ماه را
ترک من در خیل دارد همچو مه پنجاه را
1. مکن ای دوست ملامت من سودایی را
که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را
1. بشنو حدیث یار ما از ما نه از اغیار ما
شرح لب او میدهد شیرینی گفتار ما
1. چشم مستش دوش میدیدم به خواب
کرده بود از ناز آغاز عتاب
1. منتظر باشند شبها عاشقان ناکرده خواب
تا برآید بامداد از شرق کویت آفتاب
1. چون لبت از مصر کی خیزد نبات
کز نباتت میچکد آب حیات
1. بدیدم چشم مستت رفتم از دست
کوام آذر دلی بو کو نبی مست