1 نهادی بر دلم داغ فراق و سوختی جان را بداغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را!
2 منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را
3 شدم در جستجوی کعبه وصلت، ندانستم که همچون من بود سر گشته بسیار این بیابان را
4 اگر چشم خضر بر لعل جان بخش تو افتادی بعمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را
1 من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را؟ گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را
2 چشم ناپاک بر آنچهره دریغست، دریغ دیده پاک من اولیست تماشایش را
3 ناز میبارد از آن سرو سهی سر تا پا این چه نازست؟ بنازم قد و بالایش را
4 خواهم از جامه جان خلعت آن سرو روان تا در آغوش کشم قامت رعنایش را
1 گه گهم خوانی و گویی که: چه حالست ترا؟ حال من حال سگان، این چه سؤالست ترا؟
2 می کنم یاد تو و میروم از حال بحال من باین حال و نپرسی که: چه حالست ترا؟
3 سالها شد که خیال کمرت می بندم هرگزم هیچ نگفتی: چه خیالست ترا؟
4 ای گل باغ لطافت، ز خزان ایمن باش که هنوز اول نوروز جمالست ترا
1 سر نمی تابم ز شمشیر حبیب هر چه آید بر سر من، یا نصیب!
2 دل بدرد آمد من بیچاره را چاره درد دلم کن، ای طبیب
3 ای که گویی: چونی و حال تو چیست؟ من غریب و حال من باشد غریب
4 تا رقیبت هست ما را قدر نیست نیست گردد، یارب! از پیشت رقیب
1 چند نادیده کنی؟ آه! چه دیدی از ما؟ نشنوی زاری ما، وه! چه شنیدی از ما؟
2 آخر، ای آهوی مشکین، چه خطا رفت که تو با همه انس گرفتی و رمیدی از ما؟
3 حیف باشد که چو گل بر کف هر خار نهی دامنی را، که بصد ناز کشیدی از ما
4 کام جان راست ببازار غمت صد تلخی که بیک عشوه شیرین نخریدی از ما
1 شوق درون بسوی دری می کشد مرا من خود نمیروم، دگری میکشد مرا
2 با آن مدد که جذبه عشق قوی کند دیگر بجای پر خطری میکشد مرا
3 تهمت کش صلاحم وزین لعبتان مدام خاطر بلعب عشوه گری میکشد مرا
4 صد میل آتشین بگناه نگاه گرم در دیده تیزی نظری میکشد مرا
1 گه نمک ریزد بخم، گه بشکند پیمانه را محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟
2 هر کجا شبها ز سوز خویش گفتم شمه ای شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
3 قصه پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
4 این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟ کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
1 گر دعای دردمندان مستجابست، ای حبیب از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب
2 درد بیماری و اندوه غریبی مشکلست وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب!
3 سر ببالینم ز درد هجر، نزدیک آمدست کز سر بالین من شرمنده برخیزد طبیب
4 دیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصل من ز درد بی نصیبی چند باشم بی نصیب؟
1 بنام ایزد، میان مردمان آن تندخو با ما چه خوش باشد که ما در گوشه ای باشیم و او با ما
2 ز بد خویی بما جنگ و باغیار آشتی دارد چه دارد؟ یارب! این بیگانه خوی جنگجو با ما؟
3 کنون خود از نکورویی چه با ما میکند هر دم؟ چه گویم تا چه خواهد کرد زان خوی نکو با ما؟
4 بکویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصل ز کویت می رویم اینک، هزاران آرزو با ما
1 بی تو، چندان که محنتست مرا با تو چندان محبتست مرا
2 مردم و سوی من نمی نگری بنگر کین چه حسرتست مرا
3 رخ نهفتی، ولی بدیده دل در جمال تو حیرتست مرا
4 نسبت من چه می کنی برقیب؟ با رقیبان چه نسبتست مرا؟