1 غم عشقت خلاص ازرنج دنیا می کند ما را مذاق تلخ، تلخی ها گوارا می کند ما را
2 کند آیینه را روشن نظر، خاکستر گلخن غبار کلفت ایام، بینا می کند ما را
1 نبرده لذت دیدار دلگشای تو را غلط به آینه، هر کس کند صفای تو را
2 به رهگذار تو صید کرشمه هاست دلم که ناز نرگس لیلی ست، نقش پای تو را
3 گداخت ناله من، آشنا و بیگانه خبر نشد دل بیگانه آشنای تو را
1 چهره نما که در چمن، شور هزار گل کند طرّه گشا که در خزان، بوی بهار گل کند
2 سپند آتش خویشم، کسی دوا چه کند؟ به بی قراری من صبر بی نوا چه کند؟
3 حزین سوخته دل، می دهد به حسرت جان زمانه عهد شکن، یار بی وفا چه کند؟
1 ساغر ای عشق به اندازهٔ مخمور بیار خون به جوش آمده ما را، می منصور بیار
2 داغ گرمی که کند بر سر خورشید خراج به قیامتکدهٔ سینهٔ پرشور بیار
1 نتوانست به موی کمر یار آویخت ورنه پرگالهٔ دل، بر مژه بسیار آویخت
2 دل خون گشتهٔ پر داغ مرا چیست گناه؟ لاله، جایی که به آن گوشهٔ دستار آویخت
1 آوارهٔ عالم، نگهی، ساخته ما را آن گوشه نشین، دربه در انداخته ما را
2 چون مهرهٔ ششدر شده، در هجر تو ماتیم دریاب که نیرنگ غمت باخته ما را
1 رفت آنکه دل به محنت، آسوده بود ما را چشم از فسانه غم، شب می غنود ما را
2 زین پیشتر ز چشمم، جاری دو جوی خون بود اکنون هزار چشمه، از دل گشود ما را
1 علاج عقدهٔ دلتنگی، آسان است عاشق را گشادکار، در چاک گریبان است عاشق را
1 با چشم سیر، نعمت دنیا چه حاجت است؟ تا آبرو به جاست، به دریا چه حاجت است؟
2 عمری ست کز تپانچه، رخی سرخ می کنیم ما را به سرخ رویی صهبا چه حاجت است؟
3 ژولیده موی، بر سر ما تاج خسروی ست شوریده را به افسر دارا چه حاجت است؟
4 زهر اجل، به کام من آب حیات ریخت دنیاگزیده را به مسیحا چه حاجت است؟
1 وجود کاملان بر ناقصان دشوار میآید اگر روح اللّه است او نیز، بر خر بار میآید
2 لب صاحب سخن، بیگلعذاران غنچه میباشد که بلبل در بهاران، بر سر گفتار میآید
3 گلو شیرین کند نی را، نوای لعل نوشینش سخنسازی، از آن لبهای شکربار میآید