1 بر رخ چه درگشاید، بیگانهٔ وفا را چشمی که می نبیند دیدار آشنا را؟
2 نخل فسرده ی ما، نه سایه نه ثمر داشت ما شاخ خشک بیدیم، معذور دار ما را
1 آوارهٔ عالم، نگهی، ساخته ما را آن گوشه نشین، دربه در انداخته ما را
2 چون مهرهٔ ششدر شده، در هجر تو ماتیم دریاب که نیرنگ غمت باخته ما را
1 دل نازک، پر از خون است و رسوا می کند ما را غلط در بزم او ساقی، به مینا می کند ما را
2 ز داغ عشق، شمع مرده ی دل می شود روشن غم آتش عذاران، سینه سینا می کند ما را
1 سرشک لاله گون، رشک گلستان می کند ما را بهار خار مژگان، گل به دامان می کند ما را
2 به چاک سینه دارد دستم الفت، دور از آن دامان غم هجران به ما دست و گریبان می کند ما را
1 چو شیشه بود تمنا تن کبود، مرا فلک به سنگ جفای تو آزمود، مرا
2 نهفته بود مرا جسم چون شرار به سنگ وصال سوخته جانی ز خود ربود مرا
1 سمند جلوه او، کرده تا غبار مرا چو گردباد، بلند است از مزار مرا
2 عشق کرده ست رسا، ناله غمّاز مرا سرمهٔ سوختگی ساخته، آواز مرا
1 رفت آنکه دل به محنت، آسوده بود ما را چشم از فسانه غم، شب می غنود ما را
2 زین پیشتر ز چشمم، جاری دو جوی خون بود اکنون هزار چشمه، از دل گشود ما را
1 تب و تاب دوزخ از دل نبرد بهشت ما را شده همچو شمع داغت، خط سرنوشت ما را
1 دادی به باد، طره عنبر سرشت را کردی کساد، نکهت باغ بهشت را
2 سر، شمع سان ز داغ به آتش که می دهد؟ آیا کسی چه چاره کند، سرنوشت را؟
1 چنان افشاند چشمم، بیتو، اشک بیمحابا را که ابر امشب، غلط هردم به دریا میکند ما را