1 لوحش الله خامه ام که به صدق هست با معنیش وفا و وفاق
2 ترجمان غم نهان من است چون زبان، بسته با دلم میثاق
3 هم نی خوش نوا و هم نایی آه عشاق و ناله سنج عراق
4 پیکر عشق را بود محیی شاهد حسن را بود خلاق
1 خامهٔ مشکین من، تا شده معنی طراز کرده جهان سخن، تنگ به دانشوران
2 سر نتواند فراخت، حاسد برگشته بخت خامه مرا در بنان، تیر بود درکمان
1 به کف تیغ من اژدها پیکری ست اباصولت شیر و خشم پلنگ
2 در این کاخ ظلمت، درخشان چراغ به دربای هیجا، تناور نهنگ
3 ز پاکی گوهر، لبالب ز آب ز خون یلانش، به رخساره رنگ
4 نماید ظفر را به ساغر شراب شکر را به کام مخالف، شرنگ
1 ای صاحبی که از اثر رنگ و بوی تو خون کرشمه، در جگر گلستان کنم
2 گنجینهٔ ضمیر گشایم به مدح تو دست و دل نیاز، جواهر فشان کنم
3 صد گلستان بوسهٔ شرم از لب نیاز خواهم نثار راه تو ای خرده دان کنم
4 گر خامه ریزد از کف جود تو رشحه ای ابر بهار را ز حیا خوی فشان کنم
1 حزین، از تقاضای همّت برآنم که خوان سخن را به اخوان فرستم
2 ز شوری که از سینه ام موج زن شد به زخم جگرها، نمکدان فرستم
3 زکلک عراقی نژاد خود، از هند سوادی به خاک صفاهان فرستم
4 چه پوشم گهر را زگوهرشناسان؟ از این لعل، درجی به گیلان فرستم
1 ای تو نور نظر، ز دیدهٔ ما رفتی و گل به ما فرستادی
2 دیده ای را که بود در ره تو گل نه، خار جفا فرستادی
3 کرمت را چو نیست پایانی غم عالم به ما فرستادی
4 دل وچشمم، هوای روی تو داشت گل حسرت فزا فرستادی
1 دوش از بَرِ یاری که دلم شیفتهٔ اوست وز شرح کمال خردش، ناطقه لال است
2 آمد به برم، قاصد فرخنده سروشی با نامهٔ عذبی، که مگر آب زلال است
3 نظمش نتوان گفت، که سلکی ست ز گوهر هرسطری از آن در نظرم عقد لآل است
4 بگشودم و برخواندم و سنجیدم و دیدم کز بنده رهی، حاصل آن نامه، سؤال است
1 سپهر از مرگت ای صاف حقیقت، بی صفا گشته نمی ماند به سرکیفیتی، مینای خالی را
2 کشیدی تا ز من دست نوازش، ای چمن پیرا مثل چون بید مجنون گشته ام، آشفته حالی را
3 تو در پیرانه سر رفتیّ و من هم در غمت پیرم به حسرت می کنم هر لحظه یاد خردسالی را
4 نهان ای عرش رفعت، تا ندیدم در دل خاکت ندانستم که پوشد خاک سافل، کوه عالی را
1 تا ز عالم فانی، عارف زمان رفته از تن جهان گویی، عمر جاودان رفته
2 هر که پیشوا دارد، نور شمع ایمان را بر سرای ظلمانی، آستین فشان رفته
3 بهر سال تاریخش، خامه ام نشان می جست دل به خون تپید و گفت: دانش از میان رفته
1 افسوس که صاحبدل دانا ز جهان رفت نی نی غلطم، بلکه جهان را دل و جان رفت
2 پیرایه دِهِ صورت و آرایش معنی مرآت دل و دیدهٔ صاحب نظران رفت
3 یکتاگهر بحر فضیلت که ز عزت تا ساحل قدس، از صدف کون و مکان رفت
4 شد دوستیِ آل نبی کشتیِ نوحش از موج خطر، در کنف امن و امان رفت