1 یا خاتم النبییّن، غمخوار عالمی تو پیش تو چون ننالم؟ از جور آسمانی
2 از عرض شکوه هرچند، خالی نمی شود دل از من سخن طرازی، از خامه خون چکانی
3 ناید نهفتن از من، با لطف شامل تو رازی که می نماید، در سینه ام سنانی
4 دیرینه شد چو مخلص، در حضرت است گستاخ نتوانم از تو کردن، اسرار دل نهانی
1 یکی از اهل ورع، گاوی را جانب مسجد آدینه بخواند
2 که بیا همره من تا مسجد گاو از دعوت عابد درماند
3 گفت با خود که شگفتی ست شگرف هیچ عاقل سخن این گونه نراند
4 سنّت و فرض، به من فرمان نیست گهر ذکر نیارم افشاند
1 مولود عزیز، قرّهٔ العین کمال افزود کمال، ماه فروردین را
2 از سال ولادتش، دهد نام، خبر بشماری اگر، میرضیاء الدّین را
1 احرام روضه شیخ، بستیم و شد میّسر گردید دیده روشن، از نور باهرِ شیخ
2 سالی که این سعادت، ما را میّسر آمد تاریخ این زیارت گردید، زایر شیخ
1 به خدایی که از اشارت کن عالمی را نموده معماری
2 که مرا شعر و شاعری عار است کاش بودم ازین هنر عاری
3 بارها خواستم کزین ذلّت دوش خود را دهم سبکباری
4 نکته، بی خواست می رسد به لبم چون طبیعی ست نغز گفتاری
1 شب گذشته، فتادم به خاک کوچهٔ غم هزار مرحله، ز آرامگاه راحت دور
2 دلی دیار محبّت، تنی خراب ستم لبی محیط شکایت، سری لبالب شور
3 ز گریه هر رگ مژگان چو ابر دریابار ز ناله هر سر مو، گشته بود محشر صور
4 گسسته تار امیدم فلک به زور ستم شکسته جام مرادم فلک به سنگ فتور
1 ازچهل سال فزون شد که به شیرین سخنی من چو خورشید در اقطار جهانم مشهور
2 آن سرافیل نفس سوخته ام کزتف دل می دمد از گلوی خامهٔ من نفخهٔ صور
3 بالد از تربیت نالهٔ من شعلهٔ شوق زیر بال نفسم، گرم شود آتش طور
4 هر گهر کز رک نیسان قلم ریخته ام بود آویزه ی گوش و بر ایام و شهور
1 لایق مدح در زمانه چو نیست خویشتن را همی سپاس کنم
2 هر چه گویم نه تهمت است و نه لاف از حسودان چرا هراس کنم؟
3 کرده باشم مقام خود را پست گرکنم مدح و التماس کنم
4 سر کیوان بگردد از مستی می دانش، اگر به کاس کنم
1 روزگاریست، عقل می کوبد کنج آسایش اختیارکنم
2 در به روی جهانیان بندم کنج آسایش اختیارکنم
3 سفر دور مرگ، نزدیک است فکر سامان آن دیار کنم
4 زر داغی، کنم به کیسهٔ دل گهر اشک در کنار کنم
1 چون زادم از نتایج علوی به مهد خاک عنقای قاف همّتم از عرش زد صفیر
2 بانگی تمام زجر و صفیری تمام اثر کای شیردل، چو دایه بشوید لبت ز شیر
3 لب را ز جوی کوثر و تسنیم تر مکن خون جگر بس است تو را قوت ناگزیر
4 این نکته در طبیعت من گشت منطبع نبن شعله، شمع فطرت من گشت مستنیر