1 بنگر به رشحهٔ قلمم سلسبیل را مدّ کرم مگو رگ ابر بخیل را
2 در سینه ای که عشق تو آتش فروز اوست دارم شکفته، باغ و بهار خلیل را
3 تیغت زبان نمی کشد ارسرخ رو نیم با خون خویش چهره طرازد قتیل را
4 بی پرده کرد عشق نهان را جمال تو دادم ز دست، دامن صبر جمیل را
1 دایم وصیّت این است، از ما معاشران را کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را
2 چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را
3 صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم کز دیده می زداید، آن خاک آستان را
4 کو صبر تا کنم طی، غمنامهٔ جدایی؟ از پیش می فرستم، اشک سبک عنان را
1 شق کرده ایم پردهٔ پندار خویش را بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را
2 در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان ما می خریم ناز خریدار خویش را
3 مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق خواباند در نمک، دل افگار خویش را
4 از نقش پا به خاک رهت ما فتادگان افزوده ایم پستی دیوار خویش را
1 به خون خلق دادی دست تیغ سرگرانت را بنازم زور بازوی نگاه ناتوانت را
2 نمی آید صبا از خاک دامنگیر کوی تو که خواهد بعد از این پرسید، حال بیکسانت را؟
3 حضور انجمن در وصل یاران است ای بلبل خزان غارتگر باغ است، بردار آشیانت را
4 نیاید شکر بوی پیرهن از پیر کنعانی به چشم من چه منتهاست خاک آستانت را
1 عشقت آمیخت به دل درد فراوانی را ریخت در پیرهنم، خار بیابانی را
2 نام پروانه مکن یاد که نسبت نبود با من سوخته دل، سوخته دامانی را
3 هرچه خواهی بکن، از دوری دیدار مگو وحشت آباد مکن خاطر ویرانی را
4 عشق در دل چه خیال است که پنهان گردد؟ پرده پوشی نتوان، آتش سوزانی را
1 تا عشق تو دلرباست ما را بیداد تو جانفزاست ما را
2 چون لاله دل به خون تپیده با داغ تو، آشناست ما را
3 گستاخ به سنبلت وزیده صد عربده با صباست ما را
4 صد میکده خون به ساغر دل زان لعل کرشمه زاست ما را
1 شتابان از جهان چون برق رفتن خوش بود ما را که از داغ عزیزان نعل بر آتش بود ما را
2 گریبان را به دست عقل دادن نیست دانایی درین وادی جنونی تا گریبانکش بود ما را
3 لب تفسیده را چون خضر تنهاتر نمی سازم که آب زندگی بی دوستان آتش بود ما را
4 کتان طاقتی از رشتهٔ جان سخت تر باید که تاب دیدن آن عارض مهوش بود ما را
1 رخصت آشتی مده، غمزهٔ غم زدای را مهر زبان دل مکن، نرگس سرمه سای را
2 چند نگاه تلخ تو، زهر کند به ساغرم چاشنی تبسّمی، لعل کرشمه زای را
3 رفته چه فتنه ها ز تو بر سر عقل و دین من باز به تاب داده ای، طرّهٔ مشکسای را
4 دل شودت ز غصه خون، گرچه ز سنگ خاره است آن نکنی که سرکنم، گریهٔ های های را
1 نهفته ام به خموشی خیال روی تو را مباد کز نفسم بشنوند بوی تو را
2 ز سنگ محتسب شهر غم مخور ساقی سپرده ایم به پیر مغان سبوی تو را
3 اگر غلط نکنم حرف ما و من غلط است شنیده ام ز لب خویش گفتگوی تو را
4 شده ست شیفته بلبل به باغ و حور به خلد ندیده اند گلستان رنگ و بوی تو را
1 خوشا روزی که صحرای جدایی طی شود ما را غزال وحشی دل، خضر فرخ پی شود ما را
2 دروغی بسته زاهد از زبان یار اوا می خواهد که تسکین دل پراضطراب از وی شود ما را
3 شعار عشق اگر این است کز خون می دهد ساغر مکن باور که دیگر آرزوی می شود ما را
4 لب جانبخش اوا گلزار جمالی در نظر دارم تمنای بهشت و آب کوثر کی شود ما را؟