1 وفاپیشگان، دوستداران خدا را بگویید آن یار دیر آشنا را
2 که بیگانگی تا کی و چند، ظالم؟ چه شد مهربانی، چه آمد وفا را؟
3 شگفته ست رنگین بهار سرشکم ببین در برم، اشک گلگون قبا را
4 قدم رنجه فرما و بنشین به چشمم گره باز کن ابروی دلگشا را
1 به آب از آتش می داده ام خاک مصلّا را به باد، از نالهٔ نی دادهام، ناموس تقوا را
2 جبین را سجده فرسای در پیر مغان کردم به بام کعبهٔ دل می زنم، ناقوس ترسا را
3 برهمن زادهٔ زنّاربندی برده ایمانم که سودا می کنم باکفر زلفش دبن و دنیا را
4 نه ماضی هست پیش من نه مستقبل، خوشا حالم یکی از قطع خواهش کرده ام، امروز و فردا را
1 رنگینی دکّان شود آن چشم سیه را از خونم اگر غازه دهد، تیغ نگه را
2 آن غالیه گون خال، ندانم به چه تقصیر در نیل کشد اختر این بخت سیه را؟
3 یک تشنه جگر را به زنخدان تو ره نیست خضر خط سبز است که دارد سر چه را
4 امروز زمین، زیر پی لشکر حسن است بر طرف بناگوش ببین گرد سپه را
1 رخصت آشتی مده، غمزهٔ غم زدای را مهر زبان دل مکن، نرگس سرمه سای را
2 چند نگاه تلخ تو، زهر کند به ساغرم چاشنی تبسّمی، لعل کرشمه زای را
3 رفته چه فتنه ها ز تو بر سر عقل و دین من باز به تاب داده ای، طرّهٔ مشکسای را
4 دل شودت ز غصه خون، گرچه ز سنگ خاره است آن نکنی که سرکنم، گریهٔ های های را
1 هرگز نرسد رشحهٔ کامی به لب ما گردون کر و لال است زبان طلب ما
2 ما همره بختیم و تو همسایه خورشید ساکن نتوان کرد به کافور، تب ما
3 با عشق چه سازد خنکیهای تو زاهد؟ ای زلف، مزن بیهده پهلو به شب ما
4 ای عقل فرومایه، به اندازه قدم نه ما بندهٔ عشقیم، نگهدار ادب ما
1 درین دریای بی پایان، درین طوفان شورافزا دل افکندیم، بسم الله مجریها و مرسیها
2 مگر این بحر بی پایان، حریف درد دل گردد که دارد در جگر دریای آتش، حرص استسقا
3 ز راه فیض، نتوان دیدهٔ امّید پوشیدن که باشد کاروان مصر، بوی پیرهن کالا
4 نکونامان، سر شوریده ای دارم به ننگ اندر غم آشامان، دل دریاکشی دارم نهنگ آسا
1 از فیض ریزش مژه، تر شد دماغ ما افتاد سایهٔ رگ ابری به باغ ما
2 خودکامیی ز تلخی دشنام داشتیم شیرین تبسّمی نمکی زد به داغ ما
3 ما گر فسرده ایم صبا را چه می شود؟ ره گم نکرده بوی گلی، تا دماغ ما
4 دستش به داغ عشق، همان دور از آتش است پروانه ای که خویش نزد بر چراغ ما
1 ستم، از ملک دل بیرون کند فرمانروایان را ستمگر دشمن بیگانه سازد، آشنایان را
2 نماید دور بر کاهل قدم، نزدیکی منزل ره خوابیده ای در پیش باشد، خفته پایان را
3 نمی گردد به مردم قدر مرد و مردمی روشن به نامردان بیفتد کار اگر، مرد آزمایان را
4 کلید از چاره سازی، بستگی هرگز نمی بیند نمی افتد گره در کار خود، مشکل گشایان را
1 بیابان مرگ حسرت کرده ای مشت غبارم را به باد دامنی روشن نما، شمع مزارم را
2 نمی آید به لب افسانهٔ بخت سیاه من نگاه سرمه سایی، تیره دارد روزگارم را
3 نگاهی کن که فارغ گردم از درد سر هستی بیا ساقی به یک پیمانه می بشکن خمارم را
4 درین بستان سرا از سرد مهری، چون گل رعنا خزان رنگ زردی در میان دارد بهارم را
1 از چاره عاجزم مژه اشکبار را ساکن چه سان کنم؟ رگ ابر بهار را
2 نتوان ستردن از دل خون گشته داغ عشق ناخن عبث مزن، جگر لاله زار را
3 دایم شمرده از دل روشن ضمیر خوبش چون صبح می کشم نفس بی غبار را
4 دل در کفن، ز شوخی مژگان کافری آورده در تَپش، رگ سنگ مزار را