1 ای نگاهت به صید دل، بازی مژه ها جمله در سنان بازی
2 هر چه دل می بری به عشوه و ناز بی نیازا، نباز در بازی
3 گر به ساغر کنم شراب بهشت نکند با نگاهت انبازی
4 برفروزی ز باده چون به چمن گل سوری به بوته بگدازیا
1 زده ام طبل عشق و رسوایی شهرهٔ شهرتم به شیدایی
2 دل و دین داده ام به مغ بچگان همه جادو و شان یغمایی
3 همه آرام جان دلشدگان همه درمان ناشکیبایی
4 می زنم جرعه، می کشم ساغر با خراباتیان هرجایی
1 نظر کن در سواد صفحه ام تا گلستان بینی گذر کن دفترم را تا بهار بی خزان بینی
2 صریر خامه ام در طاق هفتم آسمان یابی صفیر ناله ام را گوشوار عرشیان بینی
3 شکوه عشق بخشیده ست اقبال فریدونم قلم را در بنان من، درفش کاویان بینی
4 ز لفظ آهنین پیکر،که داوود خرد بافد کمیت خامه ام را بر کتف برگستوان بینی
1 قول و عمل زشت و نکو گرچه قضا کرد امّا نتوان گفت چرا گفت و چرا کرد
2 الماسم اگر بر جگر افشاند، عطا بود خون دل اگر در قدحم کرد به جا کرد
3 گر بار عمل بر سر جوقی ضعفا داد ور نقد دغل درکف مشتی فقرا کرد
4 سلطان غیور است، که یارد که زند دم؟ اینجا نتوان لب چو جرس یاوه درا کرد
1 خوش آنکه دل به یاد تو رشک چمن شود زلفت سمن، بهار خطت یاسمن شود
2 ریزم ز بس به یاد عقیق لبت سرشک دامن زکاوش مژه کان یمن شود
3 جز پرده های دیدهٔ یعقوب، باب نیست پیراهنی که محرم آن گلبدن شود
4 سوزد حلاوتش لب حوران خلد را کوثر اگر به چاشنی آن دهن شود
1 دل شاد را جمع، ساغر نماید دف عیش را جام، چنبر نماید
2 نبیند به فصل خزان رنگ زردی گل ار صرف می خردهٔ زر نماید
3 چه نیرنگ سازی ست؟ محو بهارم به هر دم چمن رنگ دیگر نماید
4 دگر وقت آن شد که بلبل ز مستی گل و غنچه بالین و بستر نماید
1 تا در چمن این سرو برازنده چمان است چیزی که به دل نگذرد اندوه خزان است
2 چشمش نشد از دولت دیدار تو محروم پیداست که آیینه ز صاحب نظران است
3 بی ناوک بیداد تو آسایش دل نیست تیر تو مگر در تن عاشق رگ جان است
4 فریاد که از رشک به لب ناله شکستند در قافلهٔ عشق جرس بسته زبان است
1 در صبح عارض از خط مشکین نقاب کش این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
2 از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
3 عالم الف کشیدهٔ شمشیر ناز توست تیغ کرشمه بر همه چون آفتاب کش
4 زاهد، نماز بی ره تقوی درست نیست سجّادهٔ ورع به شط باده آب کش
1 تا دیده ز دل، نیم قدم ره به میان است از پرده برآ، چشم جهانی نگران است
2 محروم مهل دیدهٔ امّید جهان را ای آنکه حریمت دل روشن گهران است
3 بی روی تو در دیده بود خار، نگاهم بی وصف تو جان در تن من بار گران است
4 از چاشنی عهد تو ترسم که نماند اندک رگ تلخی که در ابروی بتان است
1 نی خامه دارد سر خوش نوایی کهن بلبل آهنگ دستان سرایی
2 بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن ملولیم از رندی و پارسایی
3 شکستند عهد وفا دوستداران همین غم بود غم، درست آشنایی
4 خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان بس است از حریفان چون و چرایی