1 با همه دعوی اسلام چو اصحاب سعیر روزگاری ست که در دوزخ هندیم اسیر
2 از ضعیفی شدهام چون رگ اندیشه نزار در جوانی شده ام پیرتر از عالم پیر
3 از قضا سخرهٔ هندم، نه ز حرص و نه ز آز کس نیارد به جهان پنجه زدن با تقدیر
4 لله الحمدکه از دولت پایندهٔ فقر نیست چشم طمعم بر نعم شاه و وزیر
1 در صبح عارض از خط مشکین نقاب کش این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
2 از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
3 عالم الف کشیدهٔ شمشیر ناز توست تیغ کرشمه بر همه چون آفتاب کش
4 زاهد، نماز بی ره تقوی درست نیست سجّادهٔ ورع به شط باده آب کش
1 زین ششدرم چو بال فشانی دهد گشاد این هفت قله را، چو غباری دهم به باد
2 بر سدره روح قدسی من آشیان کند این دخمه را نهم به سر گور کیقباد
3 جان بی غمانه وارهد از جسم خیره سر غیر از میانه پا کشد و افتد اتحاد
4 ریزد ز طرف بال همای سعادتم رنگ هم آشیانی این ناخجسته خاد
1 آن طایر قدسم که چکد خون ز صفیرم با درد و غم عشق سرشتند خمیرم
2 مرغان اولی الاجنحه گردند خروشان چون بال گشاید ز سر سدره صفیرم
3 خم گشته قدم، حلقه زنجیر جنون است از دولت عشق است جوان، کلک دبیرم
4 کوه از اثر نالهٔ من می رود از جای بشنو که هم آواز زبور است زفیرم
1 زده ام طبل عشق و رسوایی شهرهٔ شهرتم به شیدایی
2 دل و دین داده ام به مغ بچگان همه جادو و شان یغمایی
3 همه آرام جان دلشدگان همه درمان ناشکیبایی
4 می زنم جرعه، می کشم ساغر با خراباتیان هرجایی
1 قول و عمل زشت و نکو گرچه قضا کرد امّا نتوان گفت چرا گفت و چرا کرد
2 الماسم اگر بر جگر افشاند، عطا بود خون دل اگر در قدحم کرد به جا کرد
3 گر بار عمل بر سر جوقی ضعفا داد ور نقد دغل درکف مشتی فقرا کرد
4 سلطان غیور است، که یارد که زند دم؟ اینجا نتوان لب چو جرس یاوه درا کرد
1 نی خامه دارد سر خوش نوایی کهن بلبل آهنگ دستان سرایی
2 بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن ملولیم از رندی و پارسایی
3 شکستند عهد وفا دوستداران همین غم بود غم، درست آشنایی
4 خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان بس است از حریفان چون و چرایی
1 چون شست غمزهٔ تو گشاد کمان دهد صیدافکنی خدنگ قضا را نشان دهد
2 شهد از حدیث تلخ تو شیرین دهان برد لب گر دهد خدا، لب شکرفشان دهد
3 لطفت میان معجز و سحر امتزاج داد لعلت میان آتش وآب اقتران دهد
4 هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست زلف تو سر به جان من ناتوان دهد
1 زان پیش کز فراز در هفت خوان صبح پرچم گشا شود علم کاویان صبح
2 چشم ستارگان همه از شوق می پرند در رهگذار خسرو خاورستان صبح
3 بودم نهاده بر سر زانوی فکر سر رایم چو آفتاب، ضمیرم به سان صبح
4 تیر دعای شب به هدف تا شود قرین اندیشه در کشیدن زرّین کمان صبح
1 دل فلک معنوی است، عقل رصددان او داغ محبت بود اختر تابان او
2 ابجد عشق و ولاست حکمت اشراقیان والی یونان بود طفل دبستان او
3 ناقهٔ لیلی تن است نالهٔ زارش جرس نایب مجنون دل است، سینه بیابان او
4 منت و احسان دل بر سر و چشمم خوش است دیده توانگروش است ازگهرِ کانِ او