1 زین ششدرم چو بال فشانی دهد گشاد این هفت قله را، چو غباری دهم به باد
2 بر سدره روح قدسی من آشیان کند این دخمه را نهم به سر گور کیقباد
3 جان بی غمانه وارهد از جسم خیره سر غیر از میانه پا کشد و افتد اتحاد
4 ریزد ز طرف بال همای سعادتم رنگ هم آشیانی این ناخجسته خاد
1 غم چو در سینه لنگر اندازد دیده در موج خون در اندازد
2 ز غبار دلم، قضا وقتیست طرح دنیای دیگر اندازد
3 هوس توبه تا به کی در عشق عقل بی مغز، در سر اندازد؟
4 نشود خشک، دامن تَرِ من گر به خورشید محشر اندازد
1 آنجا که خامه، شکّر گفتار بشکند طوطی، سخن به غنچهٔ منقار بشکند
2 در عالمی که خبرت و انصاف جوهری ست نظمم بهای گوهر شهوار بشکند
3 دامان ابر از عرق شرم تر شود کلکم چو آستین گهربار بشکند
4 آنجا که رای روشنم از رخ کشد نقاب آیینه را روایی بازار بشکند
1 چون شست غمزهٔ تو گشاد کمان دهد صیدافکنی خدنگ قضا را نشان دهد
2 شهد از حدیث تلخ تو شیرین دهان برد لب گر دهد خدا، لب شکرفشان دهد
3 لطفت میان معجز و سحر امتزاج داد لعلت میان آتش وآب اقتران دهد
4 هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست زلف تو سر به جان من ناتوان دهد
1 با همه دعوی اسلام چو اصحاب سعیر روزگاری ست که در دوزخ هندیم اسیر
2 از ضعیفی شدهام چون رگ اندیشه نزار در جوانی شده ام پیرتر از عالم پیر
3 از قضا سخرهٔ هندم، نه ز حرص و نه ز آز کس نیارد به جهان پنجه زدن با تقدیر
4 لله الحمدکه از دولت پایندهٔ فقر نیست چشم طمعم بر نعم شاه و وزیر
1 مشکینه طرّه ای به شب عنبرین لباس آمد به خواب من پی آشفتن حواس
2 نی شب، سواد چشم غزالان خوش نگه نی خواب، سرمهٔ نظر پاک حق شناس
3 نی طرّه، مشکسای دماغ نسیم خلد پیچیده زو به مغز خسان جهان عطاس
4 در پرده داشت از شب مشکین پرند زلف شمعی که طور کرده ازو نور اقتباس
1 مژده یاران که ازین منزل ویران رفتم رستم از جسم گران، از پی جانان رفتم
2 ای هزاران هوادار نفیری بزنید جستم از قید قفس، سوی گلستان رفتم
3 شبنم آسا چه غم از دامن آلوده مرا که به سرچشمه خورشید درخشان رفتم
4 گرچه دانم که ره عشق ندارد پایان به هوای سر آن زلف پریشان رفتم
1 آن طایر قدسم که چکد خون ز صفیرم با درد و غم عشق سرشتند خمیرم
2 مرغان اولی الاجنحه گردند خروشان چون بال گشاید ز سر سدره صفیرم
3 خم گشته قدم، حلقه زنجیر جنون است از دولت عشق است جوان، کلک دبیرم
4 کوه از اثر نالهٔ من می رود از جای بشنو که هم آواز زبور است زفیرم
1 می رسدم از سخن رایت جم داشتن مشرق و مغرب زمین، زیر قلم داشتن
2 لایق شان من است، مژده به انصاف ده نوبت شاهی زدن، خامه علم داشتن
3 لفظ و معانی بود، زیر رکابم روان این بود اندر جهان، خیل و حشم داشتن
4 پیشهٔ فکر من است، غوطه به دریا زدن شیوهٔ کلک من است، معجزِِ دَم داشتن
1 دل فلک معنوی است، عقل رصددان او داغ محبت بود اختر تابان او
2 ابجد عشق و ولاست حکمت اشراقیان والی یونان بود طفل دبستان او
3 ناقهٔ لیلی تن است نالهٔ زارش جرس نایب مجنون دل است، سینه بیابان او
4 منت و احسان دل بر سر و چشمم خوش است دیده توانگروش است ازگهرِ کانِ او