1 ای به طبع تو افتخار سخن قلمت آفریدگار سخن
2 از نم جویبار خامهٔ تو تازه رویی کند بهار سخن
3 جز مدادت که رشحهٔ فیض است نشکند باده ای خمار سخن
4 کند از خطّ و خال خامهٔ تو دل ربایندگی عذار سخن
1 به وصفت اگر خامه لب تر نماید تحکّم به خضر و سکندر نماید
2 رواق جلال تو شأن بزرگی به این کاخ فیروزه منظر نماید
3 کند خاک خجلت به سر، بحر و کان را کَفَت بس که ایثار گوهر نماید
4 نسیمی که خیزد ز گلگشت کویَت دماغِ خرد را معطّر نماید
1 آمدی چون تو من بی سر و سامان رفتم هستیم گرد رهی بود، به جولان رفتم
2 وضع آشفتگی ام بی تو چنان زیبا بود که دل آشوب تر از زلفِ پریشان رفتم
3 هم بت قلب شمارند مرا برهمنان طاق ابروی تو را بس که به قربان رفتم
4 گر تو رفتی ز برم لیک به گردم نرسی به قفای تو ز خود بس که شتابان رفتم
1 از یمن سرفرازی مدح خدایگان کلکم گذشته از علم شاه کاویان
2 والا گهر فرشته سیر عقل دیده ور فرزانهٔ زمانه و دانا دل زمان
3 از ابر کف به تشنهٔ امّید کام بخش وز لطف حق به دولت جاوید کامران
4 قطبین را به لنگر تمکینش اقتدار سعدین را به دولت مسعودش اقتران
1 ای دل لباس عاریتی از جهان مخواه بر دوش، بار منت هفت آسمان مخواه
2 تا می توان به لخت جگر ساخت، صبر کن دون همّتانه، از فلک سفله نان مخواه
3 دل می خراش و قوت نما و غذا مجوی لب تشنه باش و رشحی ازین خاکدان مخواه
4 پروانه تا توان شدن، ازگلستان مگوی بر شاخسار شعله نشین، آشیان مخواه
1 ای پرتو جمال تو را مظهر آفتاب آیینه دار حسن تو نیک اختر آفتاب
2 اوّل جبین ز خاک رهت غازه می کند چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب
3 حربا زلال عشق تو از مهر می کشد صاف شراب حسن تویی، ساغر آفتاب
4 سرو تو سایه تا به سر خاکیان فکند افتاده از فراق تو بر بستر آفتاب
1 هر چند که دنیاست رَه و ما همه راهی افتاده مرا زورق هستی به تباهی
2 پوشیده شب ظلمت گیتی، گهرم را من چشمهٔ حیوانم و هند است سیاهی
3 یا هست مضیّق تن و من یوسف زندان یا خود من و چرخیم به هم، یونس و ماهی
4 یا انجم سطع فلک و صبح جهانم از اشک سحرگاهی و از آه پگاهی
1 بنده ام، مسکنت سرای من است خاکم، افتادگی عصای من است
2 سر ز تیغ جفا نمی تابم هر چه خواهد کند، خدای من است
3 صافیِ می فروش دیر مغان به ز سجّادهٔ ریای من است
4 ناتوان ناله ای که می شنوی در نی استخوان نوای من ست
1 چشمم گشوده است در فیض نوبهار از داغ، ریخته ست دلم طرح لاله زار
2 منت خدای راکه به عون عنایتش منت پذیر نیستم از خلق روزگار
3 پنجاه ساله، هستی پا در رکاب من با ذلت سرای سپنجی نشد دچار
4 مشت استخوان جسم فنا را به زندگی هرگز به دوش خلق نکردم چو مرده بار