1 دل شاد را جمع، ساغر نماید دف عیش را جام، چنبر نماید
2 نبیند به فصل خزان رنگ زردی گل ار صرف می خردهٔ زر نماید
3 چه نیرنگ سازی ست؟ محو بهارم به هر دم چمن رنگ دیگر نماید
4 دگر وقت آن شد که بلبل ز مستی گل و غنچه بالین و بستر نماید
1 ای به طبع تو افتخار سخن قلمت آفریدگار سخن
2 از نم جویبار خامهٔ تو تازه رویی کند بهار سخن
3 جز مدادت که رشحهٔ فیض است نشکند باده ای خمار سخن
4 کند از خطّ و خال خامهٔ تو دل ربایندگی عذار سخن
1 آمدی چون تو من بی سر و سامان رفتم هستیم گرد رهی بود، به جولان رفتم
2 وضع آشفتگی ام بی تو چنان زیبا بود که دل آشوب تر از زلفِ پریشان رفتم
3 هم بت قلب شمارند مرا برهمنان طاق ابروی تو را بس که به قربان رفتم
4 گر تو رفتی ز برم لیک به گردم نرسی به قفای تو ز خود بس که شتابان رفتم
1 نبندی دل ای بخرد هوشیار به جادوی نیرنگی روزگار
2 فریبنده دیوی ست زرّین پرند سیه دل نگاریست سیمین عذار
3 فریبا نگردی به دستان او که کردهست بازوی رستم نزار
4 فراغت نخسبی در ایوان او که سیل است و ارکانش نااستوار
1 ای پرتو جمال تو را مظهر آفتاب آیینه دار حسن تو نیک اختر آفتاب
2 اوّل جبین ز خاک رهت غازه می کند چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب
3 حربا زلال عشق تو از مهر می کشد صاف شراب حسن تویی، ساغر آفتاب
4 سرو تو سایه تا به سر خاکیان فکند افتاده از فراق تو بر بستر آفتاب
1 تا گشت عدل و رای تو معمار روزگار در هم شکسته شد در و دیوار روزگار
2 از سیل بیخ و بُن کن ظلمت نمانده است آسودگی به سایهٔ دیوار روزگار
3 غیر از فغان و شکوه نخیزد ترانه ای با زخمهٔ مخالفت، از تار روزگار
4 دل نشکفد چو غنچهٔ پیکان به دور تو لب خنده ای نمانده به سوفار روزگار
1 ای دل لباس عاریتی از جهان مخواه بر دوش، بار منت هفت آسمان مخواه
2 تا می توان به لخت جگر ساخت، صبر کن دون همّتانه، از فلک سفله نان مخواه
3 دل می خراش و قوت نما و غذا مجوی لب تشنه باش و رشحی ازین خاکدان مخواه
4 پروانه تا توان شدن، ازگلستان مگوی بر شاخسار شعله نشین، آشیان مخواه
1 هر چند که دنیاست رَه و ما همه راهی افتاده مرا زورق هستی به تباهی
2 پوشیده شب ظلمت گیتی، گهرم را من چشمهٔ حیوانم و هند است سیاهی
3 یا هست مضیّق تن و من یوسف زندان یا خود من و چرخیم به هم، یونس و ماهی
4 یا انجم سطع فلک و صبح جهانم از اشک سحرگاهی و از آه پگاهی
1 چشمم گشوده است در فیض نوبهار از داغ، ریخته ست دلم طرح لاله زار
2 منت خدای راکه به عون عنایتش منت پذیر نیستم از خلق روزگار
3 پنجاه ساله، هستی پا در رکاب من با ذلت سرای سپنجی نشد دچار
4 مشت استخوان جسم فنا را به زندگی هرگز به دوش خلق نکردم چو مرده بار
1 کشور هند که بادا بری از خوف و خلل آفتابیش فرازندهٔ قدر است و محل
2 کز شرف سایهٔ آن باج نهد برخورشید شرف از پایهٔ او وام کند اوج زحل
3 آفتاب فلک اعظم دولت، دِدی دَت کآفتاب فلکش کرده رقم، عبداقل
4 جلوه اش گر به صنم خانه گذار اندازد عزّت او شکند رونق عزّی و هبل