1 گردی ز آستان تو یا مبدء النعم چشم امیدوار مرا منتهی الرّجا
2 سر کی فرود آیدم، الا به طوق تو؟ لالای کمترین توام، خالص الولا
3 بر جبهه داغ بندگیم بر تو روشن است ای آفتاب پیش ضمیرت کم از سها
4 پروای آفتاب قیامت نمی کنم در سایهٔ لوای تو، یا صاحب اللّوا
1 ای نور دیده را به غبار تو التجا خاک درت به کعبهٔ دلها دهد صفا
2 چشم من است و دست تو یا معدن الکرم دست من است و دامنت، ای مظهر السّخا
3 زین پیش اگر چه از مدد طالع بلند بودم بر آستانه ات از صدق جبهه سا
4 توفیق شد رفیق که چندی به کام دل سودم جبین به خاک تو یا سید الورا
1 پیوند بود با رگ جان خار ستم را کو گریه که شاداب کند، کشت الم را؟
2 صد شکرکه در وادی تفسیدهٔ حرمان دارد قدمم، درگره آبله یم را
3 ای فتنه، سر عربده بردارکه چون صبح ما تیغ کشیدیم و گشودیم علم را
4 بخت ار نبود قوت بازوی هنر هست پیچد قلمم پنجه شیران اجم را
1 ای نفس کجا بود تو را مولد و منشا؟ بر تودهٔ غبرا چه کنی منزل و مأوا
2 در مهبط ادنیٰ به خساست چه نشینی؟ ای گشته فراموش تو را، مصعد اعلی
3 تا چند به پیمایش این شیب و فرازی؟ بالاتر از این بود تو را پایه والا
4 زندانی جسم کهنم رَبِّ ترحّم اقبل بقَبول حَسَنِ ربِّ دعانا
1 بریده لذّت دردت ز دل تمنّی را نموده شهد غمت تلخ، من و سلوی را
2 رخ تو بیّنهٔ صدق معجزات آمد لبت گواست، دم روح بخش عیسی را
3 به جیب پیرهن از آستین برآورده ست صفای ساعدت امروز دست موسی را
4 توان ز عشوهٔ درد تو و دلم دانست نیازمندی مجنون و ناز لیلی را
1 زان پیش کز فراز در هفت خوان صبح پرچم گشا شود علم کاویان صبح
2 چشم ستارگان همه از شوق می پرند در رهگذار خسرو خاورستان صبح
3 بودم نهاده بر سر زانوی فکر سر رایم چو آفتاب، ضمیرم به سان صبح
4 تیر دعای شب به هدف تا شود قرین اندیشه در کشیدن زرّین کمان صبح
1 آلودهای به خون من جان نثار دست کارم تمام تا نکنی بر مدار دست
2 باید نوازشی دل بی طاقت مرا گاهی بکش به سلسلهٔ تابدار دست
3 در شهر شهره ام به تن خسته چون هلال گیرد مرا مگر مدد شهریار دست
4 شیر خدا علیّ ولی کز حمایتش دزدد به خویش، حادثهٔ روزگار دست
1 جان تازه ز تردستی ابر است جهان را آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را
2 افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را
3 ساقی دم عیش است نبازی به تغافل بر آب اساس است جهان گذران را
4 این جوش بهار است که چون شور قیامت از خاک برانگیخت شهیدان خزان را
1 یک پرده نشید است صلا گوش اصم را ناقوس صنم خانه و لبیک حرم را
2 از بتکده تا کعبه رهی نیست، برهمن سدِّ ره خود ساخته ای سنگ صنم را
3 در عشق، بتی را دل و دین باخته بودیم روزی که گشودند در دیر و حرم را
4 صیّاد به گیرایی چشم تو ندیدیم از یاد غزالان برد آهوی تو، رم را
1 غم چو در سینه لنگر اندازد دیده در موج خون در اندازد
2 ز غبار دلم، قضا وقتیست طرح دنیای دیگر اندازد
3 هوس توبه تا به کی در عشق عقل بی مغز، در سر اندازد؟
4 نشود خشک، دامن تَرِ من گر به خورشید محشر اندازد