1 ای موی تو را غالیه سا عنبر سارا چون نافه سیه روزم از آن زلف شب آسا
2 دیدار تو را چهره گشا دیده ی حق بین رخسار تو را روی نما، نور تجلّا
3 هم روی تو پیرایهٔ صد مسأله حکمت هم موی تو سرمایهٔ صد مرحله سودا
4 شیرازهٔ آرام، ز زلف تو مشوّش سی پارهٔ ایام به عهد تو، مجزا
1 مرغ شب پیشتر از آنکه برآرد آواز دل شوریده نوا، زمزمه ای کرد آغاز
2 می سرایید دل و کلفت آواز نبود ایمن از فتنه گریهای زبان غمّاز
3 دادم از شور جنون بال و پر شوق به هوش کردم از شوق درون، روزنهٔ گوش فراز
4 تا چه راز است که از پرده برون می آید؟ تا چه تار است که اندیشه، کشیده ست به ساز؟
1 غیر، نفی غیرت یکتای بی همتاستی نقش لا در چشم وحدت بین من الاستی
2 فرقهٔ اشراقیان و زمرهٔ مشائیان غوطه در حیرت زدند، این چشمه حیرت زاستی
3 غوص این دریا دمی در خود فرو رفتن بود سر برآری گر ز خود، قطره نه ای دریاستی
4 عالم از خورشید رخسارش تجلی زار شد آفتابی در دل هر ذرّه ای پویاستی
1 شد جان و هوش و صبر و خرد را ز کار دست مشکل دهد دگر به هم این هر چهار دست
2 دست ای سبو مکش ز حریفان درین خمار تا عهد کهنه تازه نمایم بیار دست
3 دادم ز دست حلقهٔ درگاه کعبه را اما نمی کشم ز خم زلف یار دست
4 پهلو به بستری ننهم دور از آن میان یکشب که با غمی نکنم در کنار دست
1 در زیر لب آوازه شکستیم فغان را گوشی بنما تا بگشاییم زبان را
2 شد سامعه ها چشمهٔ سیماب، گشاید دیگر صدف ما به چه امّید دهان را؟
3 افتاده ز جمع آوری، آشفته حواسم شیرازه فروریخته اوراق خزان را
4 چون صبح اگر سینه، دم سرد گشاید خاکی به دهان ریز ملامت نگران را
1 پرتو روی تو را نیست جهان پرده دار امتلأ الخافقین شارق ضوء النهار
2 ای من و بهتر ز من، بندهٔ فرمان تو گر دل و گر دین بری، این لنا الاختیار؟
3 عالم اگر دشمن است چون تو پناهی چه غم؟ رد شطاط الذی، عند ذوی الاقتدار
4 لطف تو بیگانه نیست، از چه شفیع آورم؟ بائسک المستجیر، عزتک المستجار
1 کای آستان قصر جلال تو عرشسا وی مهر ومه به راه توکمترز نقش پا
2 روشن فروغ رای تو کالنّور فی الظّلم در دل خیال روی تو، کالبدر فی الدجا
3 خیّاط قدرت ملک العرش دوخته ست بر قدکبریای تو، تشریف انما
4 تبلیغ بلّغ است ز شأن تو آیتی توقیع کبریای تو، تنزیل هل اتی
1 از چاک سینه چون جرس آوا برآورم تا شهریان عقل به صحرا برآورم
2 کشتی دل فسرده به خشکی فکنده است این قطره را فشرده و دریا برآورم
3 تا کار داغ عشق به سامان کنم تمام چون شمع ز آستین ید طولا برآورم
4 نقد است نسیه های جهان پیش عارفان امروز سر ز روزن فردا برآورم
1 آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
2 جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
3 شد زان سلام زنده، عظام رمیم من گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
4 داری اگر دگر سخن از یار بازگو گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
1 با همه سیلی که شسته روی زمین را طرفه غباری ست چشم حادثه بین را
2 بار الم بی حد است و گرد کدورت پشت فلک را ببین و روی زمین را
3 گوشهٔ امنی که هست وادی جهل است فتنه چو بر بخردان گشاده کمین را
4 حادثه بگرفته از دو سو به میانم کاش ندانستمی یسار و یمین را