1 با من ار هم آشیان میداشت ما را در قفس کی شکایت داشتم از تنگی جا در قفس
2 عندلیبم آخر ای صیاد خود گو، کی رواست زاغ در باغ و زغن در گلشن و ما در قفس
3 قسمت ما نیست سیر گلشن و پرواز باغ بال ما در دام خواهد ریختن یا در قفس
4 بر من ای صیاد چون امروز اگر خواهد گذشت جز پری از من نخواهی دید فردا در قفس
1 یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست رحم گویا در دل بیرحم آن مه پاره نیست
2 کو دلی کز آن دل بیرحم سنگین نیست چاک کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست
3 ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست
4 گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست
1 دو چشمم خون فشان از دوری آن دلستانستی که لعلش گوهرافشان، سنبلش عنبر فشانستی
2 چسان خورشید رویت را مه تابان توان گفتن که از روی تو تا ماه از زمین تا آسمانستی
3 حرامم باد دلجویی پیکانش اگر نالم ز زخم ناوکی کز شست آن ابرو کمانستی
4 غمش گفتم نهان در سینه دارم سادهلوحی بین که این سر در جهان فاش است و پندارم نهانستی
1 سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
2 از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
3 من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را
4 شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
1 تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود
2 آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود
3 گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود
4 رمضان میکده را بست خدا داند و بس تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود
1 مهر رخسار و مه جبین شدهای آفت دل بلای دین شدهای
2 مهر و مه را شکستهای رونق غیرت آن و رشک این شدهای
3 پیش ازین دوست بودیم از مهر دشمن من کنون ز کین شدهای
4 من چنانم که پیش ازین بودم تو ندانم چرا چنین شدهای
1 کردهاست یا قاصد نهان مکتوب جانان در بغل یا درجی از مشک ختن کرده است پنهان در بغل
2 در مصر یوسف زینهار آغوش مگشا بهر کس یکبار دیگر گیردت تا پیر کنعان در بغل
1 بر خاکم اگر پا نهد آن سرو خرامان هر خار مزارم زندش دست به دامان
2 شاهان همه در حسرت آنند که باشند در خیل غلامان تو از خیل غلامان
3 زاهد چه عجب گر زندم طعنه نداند آگاهی از احوال دل سوخته خامان
1 گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو
2 خوبان فزون از حد ولی نتوان به هر کس داد دل گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو
3 چون من نسازی یک نفس با سازگاری همچو من پس با که خواهد ساختن ناسازگاری همچو تو
4 چون من به گلگشت چمن چون بشکفد آن تنگدل کش خار خاری در دل است از گلعذاری همچو تو
1 گفتم که چاره غم هجران شود نشد در وصل یار مشکلم آسان شود نشد
2 یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت یا دردم از وصال تو درمان شود نشد
3 یا آن صنم مراد دل من دهد نداد یا این صنمپرست مسلمان شود نشد
4 یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد یا لحظهای خموش ز افغان شود نشد