تا شربت عاشقی چشیدم از سید حسن غزنوی رباعی 181
1. تا شربت عاشقی چشیدم ز غمت
هر بد که گمانی بری کشیدم ز غمت
1. تا شربت عاشقی چشیدم ز غمت
هر بد که گمانی بری کشیدم ز غمت
1. شاها کرم تو راز کان بگشاده ست
تیر تو گره ز آسمان بگشاده ست
1. جز عشق تو سرمایه دین داری نیست
جز درد تو سرمایه هشیاری نیست
1. این دوستوَشان که دشمن جان منند
در حسرت دانش فراوان منند
1. دل در زر و سیم و دولت و بخت مبند
ای نیست بر اینها گره سخت مبند
1. دردت ز دلم بدر نمی داند شد
وین سوز تو از جگر نمی داند شد
1. کس را بر تو ز ناز تمکین نبود
این خود جنگ ست ناز چندین نبود
1. حاشا که دلم کم تو گیرد هرگز
یا بر دگری مهر پذیرد هرگز
1. ای باغ رخت گریز گاه نظرم
گر باشد صد هزار جان دگرم
1. گفتم مگر آتش جوانی ببرم
وز عشق تو آب زندگانی ببرم
1. من کز نم دیده آسیا گردانم
کشتی بر خشک در سفر چون رانم
1. یک چند نهان سوی دل آرام شدیم
و اکنون به عیان جفت می و جام شدیم