1 خورشید همی سجده برد قد ترا در نتوان یافت حسن بیحد ترا
2 بخرام بتا که سرو آزاد چمن ناگه خط بندگی دهد قد ترا
1 ای چشم من از نقش رخت دفتر آب آورده غمت راز دلم برسر آب
2 من سوخته ام تو آب داری آری جان را از فراتش بود و گل بر آب؟
1 از زلف تو دل برون گرفتم مطلب آسان تر صلح چون گرفتم مطلب
2 گر هست امیدت که خوری آبی خوش رنج دل من که خون گرفتم مطلب
1 کردست مرا زمانه در تاب امشب حیران شده میطپم چو سیماب امشب
2 بادیده ندارم سخن خواب امشب کز آتش من می بچکد آب امشب
1 آی آینه جود مصور دستت وز چشمه خورشید سخی تر دستت
2 شد روزی خلق را گذر در دستت تا چشم همه جهان بود بر دستت
1 از جود تو برد ابر بر گردون رخت وز عدل تو تاج یافت پنداری بخت
2 زان سنگ اندازان چو باز رفتی بر تخت در بارید ابر و سیم پاشید درخت
1 از زلف تو باد گل سواری آموخت وز خط تو مشک مه نگاری آموخت
2 جان از سخنت بزرگواری آموخت وهم از دهن تو خرده کاری آموخت
1 افسوس که آن جان جهانم بفروخت نخریده هنوز در زمانم بفروخت
2 پیش که توان گفت که بی عیب و هنر ارزان بخرید و رایگانم بفروخت
1 هر کیسه که بر وفاش جان از دل دوخت بدرید و به آتش جفا پاک بسوخت
2 در غصه آنم که کنون گویندش بیش از همه رایگانم از هیچ فروخت
1 دل گرچه ز هجرت سپر تیر بلاست تن گر چه ز اندوه تو چون موی بکاست
2 تا از تو مرا هنوز امید وفاست از من تو بدان که هیچ کج ناید راست