خورشید همی سجده برد از سید حسن غزنوی رباعی 1
1. خورشید همی سجده برد قد ترا
در نتوان یافت حسن بیحد ترا
...
1. خورشید همی سجده برد قد ترا
در نتوان یافت حسن بیحد ترا
...
1. ای چشم من از نقش رخت دفتر آب
آورده غمت راز دلم برسر آب
...
1. از زلف تو دل برون گرفتم مطلب
آسان تر صلح چون گرفتم مطلب
...
1. کردست مرا زمانه در تاب امشب
حیران شده میطپم چو سیماب امشب
...
1. آی آینه جود مصور دستت
وز چشمه خورشید سخی تر دستت
...
1. از جود تو برد ابر بر گردون رخت
وز عدل تو تاج یافت پنداری بخت
...
1. از زلف تو باد گل سواری آموخت
وز خط تو مشک مه نگاری آموخت
...
1. افسوس که آن جان جهانم بفروخت
نخریده هنوز در زمانم بفروخت
...
1. هر کیسه که بر وفاش جان از دل دوخت
بدرید و به آتش جفا پاک بسوخت
...
1. دل گرچه ز هجرت سپر تیر بلاست
تن گر چه ز اندوه تو چون موی بکاست
...
1. کس را ز فراق نیست این غم که مراست
این سوز دل و دو چشم پرنم که مراست
...
1. فردا بخرم هر آنچه در شهربلاست
جز آن نتوان که برسر بنده قضاست
...