1 حضرت سلطان فلک پندار و رویش آفتاب؟ هر که را او بر کشد از خاک دانی چیست آب
2 پس اگر بر آب برتابد برانگیزد بخار ور نظر در بحر فرمایند برانگیزد سحاب
3 این بخار از بس عفونت می ستاند جان پاک وین سحاب از بس لطافت میفشاند درناب
4 این چو دانستی که ظلمی میرود نسبت مکن جرم آب تیره سوی جرم پاک آفتاب
1 هرکه شعر بلند من خواند کان یکی از فلک سواریهاست
2 گو بزرگی کن و متاز از آنک زیر هر حرف خردهکاریهاست
1 داناست روزگار از او نیستم خجل کز کان روزگار چو من گوهری نخاست
2 گفتی بگویم آنچه جزای و سزای تست از کس مترس و هیچ محابا مکن رواست
3 هر چه افتدت بگوی که لؤلؤ نهاده ام نثری که بد دروغ تر از نظم نیک و راست
1 دل من از فراق خواجه مخلص خداوندا تو میدانی که خسته است
2 جمالش تا گل از چشمم ببر دست هزاران خار در چشمم نشسته است
3 ز حسرت خواب از دیده گشادست ز غصه آب در حلقم ببسته است
4 ز رحمتهاش گر یابم نصیبی ز زحمتهای ما او نیز رسته است
1 شعرم چو گشت معجزه و سحر از او بکاست گفتند همگنان تو کلیمی و این عصاست
2 بر بحر دست خواجه زدم خشک رود شد گفتم بلی نشان عصا این بود عصاست
3 بار دگر چو بر دل سنگین او زدم نگشاد چشمه ها و نیامد قیاس راست
4 جوی کفش که بحر عطا بود خشک شد لیک از دلش که سنگ سیه بود نم نخاست
1 اکفی الکفاة مشرق و مغرب رشید دین کامد فلک به زیر و محلش ز بر نشست
2 چون خیزران دو تا شد تا بار همتش بر پشت قبه فلک شیشه گر نشست
3 وی چون ز شرطه سوی حرم شد کلیم وار گامی دو سه بر اسبک خادم مگر نشست
4 آخر نه سیدی که سوار براق بود بر لاشه برهنه بس مختصر نشست
1 چندان که در دوازده برج است هفت مرغ ای مخلص کریم ترا بخت یار باد
2 تا باز روز از شرف اندر حمل بود باز بقات را همه دولت شکار باد
3 تا ثور برج زهره بلبل طرب بود پیش تو زهره ساز طرب بر کنار باد
4 گرد میان جوزا چون طوق فاخته از بهر خدمتت کمری استوار باد
1 ای ذخر دین و دولت سلطان اهلیت در حلقه سپهر محلت نگینه باد
2 ای گشته سعد اکبر باذات تو قرین با طالعت سعادت کبری قرینه باد
3 برجیس برموافق جاه تو مهربان مریخ برمخالف عهدت بکینه باد
4 خندان لب مطیع تو همچون پیاله شد پر خون دل حسود تو همچون قنینه باد
1 قبول بین که در این سال سعد دولت و دین به مهر و کین بر من یک غلام نفرستاد
2 بلند و پست حدیث مرا محل ننهاد دروغ و راست به من یک پیام نفرستاد
3 نهاده گردن و بگشاده لب براق ظفر در این چه دید که زین و لگام نفرستاد
4 هزار گوهر نو سفته هدیه می کردم یکی دو رشته برای نظام نفرستاد
1 به من سید حسن زین زمانه ز دل تحفه غذای جان فرستد
2 بدان نظم بدیع و نثر رائق تو گوئی معجزه قرآن فرستد
3 هزاران گنج گوهر بیش دارد در آن خاطر که تحفه زان فرستد
4 ندارم بس عجب از بحر فضلش به من گر عقدی از مرجان فرستد