چو عزم کردم سوی سفر برأی از سید حسن غزنوی قصیده 1
1. چو عزم کردم سوی سفر برأی صواب
بریده گشت امیدم ز صحبت احباب
...
1. چو عزم کردم سوی سفر برأی صواب
بریده گشت امیدم ز صحبت احباب
...
1. زهی ز روی زمین برگزیده شاه ترا
بر آسمان شرف داده پایگاه ترا
...
1. چو دولت رفت بر تخت امارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
...
1. شاه شاهان جهان بر تخت سلطانی نشست
مردم چشم سلاطین در جهانبانی نشست
...
1. چشمم ز غمت عقیق بار است
رازم ز پی تو آشکار است
...
1. جان را ز عارض و لب او شیر و شکر است
دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است
...
1. آرامش و رامش همگان را بدر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
...
1. بر اعتدال هوا عدل شاه یار شده است
چهار فصل جهان سر به سر بهار شده است
...
1. ای شاه دور چتر تو چرخ دگر شده است
دولت عروس ملک ترا جلوه گر شده است
...
1. خاک را از باد بوی مهربانی آمد است
در ده آن آتش که آب زندگانی آمد است
...
1. زمانه دامن اقبال شهریار گرفت
سعادتش چو دل و دیده در کنار گرفت
...
1. یارب این بوی خوش سنبل و گل با سمن است
یا نسیمی ز سر چار سوی یاسمن است
...