در دیده و دل نقش تو از بسکه از مجد همگر رباعی 169
1. در دیده و دل نقش تو از بسکه نکوست
چون دیده و دل نشسته ای در رگ و پوست
...
1. در دیده و دل نقش تو از بسکه نکوست
چون دیده و دل نشسته ای در رگ و پوست
...
1. عشقش که چو جان است نهان در رگ و پوست
از دوست نهفتنم ز بدمهری اوست
...
1. ای دل سر همتم که چون چرخ فروست
ناید به جهان فرود با هر چه در اوست
...
1. قصاب که در گردن جان چنبر اوست
از پشتی حسن سنیه کرده ست و نکوست
...
1. ایزد که جهان ساخته قدرت اوست
دو چیز ترا بداد و آن سخت نکوست
...
1. طاووس توام جلوه گر حسن تو دوست
هر جوهر و زر که بد برون داد زپوست
...
1. من بودم و شمع و ساغر یک من و دوست
محروم می و شمع میان من و دوست
...
1. چشمم به جنازه تو چون درنگریست
خون ریخت که بی رخ تو چون خواهم زیست
...
1. شه می دهدم نوید هر لحظه دویست
عقلم گوید نی بر این شاه مایست
...
1. در عالم سفله از بنی آدم کیست
کو زد نفسی که نز پی مردن نیست
...
1. در خواب غرور خلق بیداری نیست
وز مستی جهل دهر هشیاری نیست
...
1. گر کوتهی عمر ز بیدادگریست
با ظلم تو این عمر دراز تو ز چیست
...