تا لعل تو از تنگ شکر بار نگیرد از مجد همگر قصیده 13
1. تا لعل تو از تنگ شکر بار نگیرد
دل از غم آن لعل شکر بار نگیرد
1. تا لعل تو از تنگ شکر بار نگیرد
دل از غم آن لعل شکر بار نگیرد
1. نهادم از بن هر موی بر کشد فریاد
ز دوستان که زمن شان همی نیاید یاد
1. دگر چه چاره کنم عشق باز لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد
1. به جان بریم ترا سجده تا به سر چه رسد
نثار پای تو سرهاست تا به زرچه رسد
1. خبر دهید مرا کآن پسر خبر دارد
که کار من زغمش روی در خطر دارد
1. جهان مسخر حکم خدایگانی باد
هزار سالت درملک زندگانی باد
1. نه چرخم می دهد کام ونه اختر
نه دل می گرددم رام ونه دلبر
1. چنین شنیدم از آیندگان فصل بهار
که کاروان صبا می رسد ز حد تتار
1. به وقت صبح نشیند کسی چنین بیکار
مخسب ساقی و برخیز جان باده بیار
1. حذرای عاقلان غافل وار
حذر ای جاهلان غفلت کار
1. ای جمال تو رونق گلزار
بنده زلف تو نسیم بهار