1 پای دل در کوی عشقت تا به زانو در گِل است همّتی دارید با من زانکه کاری مشکل است
2 من ندانم کین دل دیوانه را مقصود چیست کو همیشه سوی سرگردانی من مایل است
3 فیل محمودی فرو ماند اگر بیند به خواب بارسنگینی که از درد تو ما را بر دل است
4 ای دل آواره آخرچند میگوئی مگو اندران کوئی که پای صدهزاران در گل است
1 آن که آتش افکند درخلق جانان من است وانکه می سوزد از آن رویش همین جان من است
2 تا شدم دیوانه پیشم قصر شه ویرانه است کآسمان فیروزه ای ازطاق ایوان من است
3 عشق ورزیدم نهان ای وای بر من کین زمان نقل هرمجلس حدیث عشق پنهان من است
4 گرفلک خواهد که سازد خانه مردم خراب گو مکش زحمت که کار چشم گریان من است
1 گنه کردی بگو کردیم ای دوست که بعد از کار بد این توبه نیکوست
2 گنه کردن اگرچه خوی توگشت ولی عفو گناهت هم مرا خوست
3 توشب بر خاک ، رو می مال ،می نال که آن نالیدنت داریم ما دوست
4 نفس های گنه کاران تائب مرا خوشبوی تراز مُشک خوشبوست
1 باتو ای عاصی مرا صلح است هرگز جنگ نیست زانکه غیر از غم تو را اندر دل تنگ نیست
2 روی زرد خود به ما کن زانکه بر درگاه ما هیچ روئی بهِ ز روی زعفرانی رنگ نیست
3 در دل شب ها رسن در گردن افکن توبه کن بنده را پیش خدا از توبه کردن ننگ نیست
4 گو » الله « گر شراب و بنگ خوردی توبه کن یاد ماکن چون دهانت پر شراب و بنگ نیست
1 گفتا کیی توبا ماگفتم کمین غلامت گفتا مگر تومستی گفتم بلی زجامت
2 گفتا چه پیشه داری گفتم که عشقبازی گفتا که حالتت چیست گفتم غم و ملامت
3 گفتا که چیست حالت گفتم که حال شاکر گفتا کجا فتادی گفتم میان دامت
4 گفتا زمن چه خواهی گفتم که درد بی حدّ گفتا که درد تا کی گفتم تا قیامت
1 یا رب آن ساعت که خلق از ما نیارد هیچ یاد رحمت خود کن قرین ما الی یوم التّناد
2 نامه نیکان شده برطاعت آیا چون کنم نامه های ما بدان چیزی ندارد جزسواد
3 اینچنین کالای پرعیبی که گردد روز ماست گرنبودش روز بازارش بنامت جز کساد
4 عید شد عیدی به رحمت ده خداوندا به ما ورتو ندهی ازکه جویند بندگان نامراد
1 روزنی جز زخم تیرش در سرای تن مباد غیر داغ حسرتش تا بام آن روزن مباد
2 عاشق روی بتان یا رب مبادا هیچکس ورکسی عاشق شود یارا به سان من مباد
3 کرده از تیرجفا هر لحظه چاکی در دلم آنکه از خاریش هرگز چاک در دامن مباد
4 مهرومه را روشنی از پرتو رخسار توست بی رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد
1 دل ناشاد من شاید که روزی شادمان گردد ولی مشکل که آن نامهر هرگز مهربان گردد
2 مرا گر شادی ای در دل رسد ناگه بدان ماند که درشهری غریبی آیدوبی خانمان گردد
3 چنین که امروز زان بدخو بلا انگیز میبینم عجب نبود که روزی فتنه آخر زمان گردد
4 گر این بار دل من آسمان خواهد که بردارد نجنبد هیچگه از جای خود چون من ناتوان گردد
1 مرا کشتی و گویی خاک این بر باد باید کرد چرا بر دردمندی این همه بیداد باید کرد
2 همهکس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم نمیگویی دل این هم زمانی شاد باید کرد
3 شدم پیر از غم تو کز جوانی بندهام از جان نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
4 حکایتهای حسن او به غیر من نباید گفت حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
1 تعالی الله چه حسنست این که چون برقع براندازد اگرباشد دل از آهن که همچون موم بگدازد
2 همه خوبان به حسن خویش می نازند چنان باشد که حسن او به روی خوب می نازد
3 بود رسم پری رویان که با دیوانگان سازند شدم دیوانه آن تندخو یاری که او با من نمی سازد
4 مکن ای مدّعی عیبم اگر نالم جدا از یار که من در هجر می سازم و لیکن دل نمی سازد