1 هرکس دل خود وقف محبت سازد رخت هوس از خانه برون اندازد
2 دهقان که نهال گل نشاند در باغ پیرامنش از گیاه میپردازد
1 در حضرت دوست انس جان را چه بقا باقی همه اوست، این و آن را چه بقا
2 خرسند به جانی و تسلی به جهان جان را چه ثبات است و جهان را چه بقا
1 تنها نه دلم به دیده تر نازد هر عضو ز من به عضو دیگر نازد
2 دل روی به دیده دارد و دیده به اشک دریا به صدف، صدف به گوهر نازد
1 افتاده عشق، کی ز جا برخیزد نقشش مگر از باد فنا برخیزد
2 بر خاک، همان ز خاک افتادهترست هرچند ز خاک، نقش پا برخیزد
1 از همسفران عشق، چون اهل هوس افغان که درین بادیه بس ماندم پس
2 مشتاق به ذکر سبقتاندیشانم چون مانده ز کاروان، به آواز جرس
1 دانم ندهد به گفتگو وصلش دست این غصه، لبم را ز سخنگفتن بست
2 تا حسن طلب بسته لبم را قدسی چون نقطه نمیتوان به حرفم پیوست
1 گر سخت چو سنگ و نرم چون موم شود کی جاهل را ملال مفهوم شود
2 آشفتگی طبع چه داند جاهل شب، تیرگی آب چه معلوم شود
1 ای بوده در آنچه بوده و هست و بوَد معبود بر آن چه بوده و هست و بود
2 هر موجودی که هست فانی گردد هستی تو هر آن چه بوده و هست و بود
1 وسعتگه دهر تنگ از تنگی توست آن گوشهنشینی تو از لنگی توست
2 عارف که زد از شناخت ای صوفی، دم رنگینتر از آن دعوی بیرنگی توست
1 هر فرد، به علم، فرد اکبر نشود آیینه به خورشید برابر نشود
2 آن کس که به قدر حال، هوشی دارد داند که گوهرشناس، گوهر نشود