1 در حضرت دوست انس جان را چه بقا باقی همه اوست، این و آن را چه بقا
2 خرسند به جانی و تسلی به جهان جان را چه ثبات است و جهان را چه بقا
1 هرگز نکشد مد طمع، خامه ما از حرف قناعت است پر نامه ما
2 انصاف نگر که پا به دامن داریم با آن که به زانو نرسد جامه ما
1 عاقل ز سراب، در گمان دریا عاشق نشنیدهست کران دریا
2 با عشق ز عقل حرف تنزیه زدن کُر ساختن است در میان دریا
1 عالِم که به جاهلش سوال است و جواب پیوسته به جهل یابد از خلق، خطاب
2 هرچند، کس آرمیده باشد، عکسش آید به نظر مضطرب از جنبش آب
1 زین گونه که رشک داردم در تب و تاب در وصل، دلم ز یاد هجرست خراب
2 از اشک نرفت زنگ غم از دل من ز آیینه ما غبار ننشست به آب
1 بی پیر، مرید کی شود مست و خراب؟ رهبر بودش گرچه خرد در همه باب
2 هرچند در آفتاب هم گرم شود بی گرمی شعله کی به جوش آید آب؟
1 عاشق باشد ز شور خود مست و خراب عاقل ز پی نصیحتش در تب و تاب
2 از گرمی عقل، عشق افسرده نشد دریا نشود ز تاب خورشید سراب
3
1 چندین به خرابی فلک چیست شتاب؟ خواهد شدن این قطره پر باد، خراب
2 بی ماحصل است طعنه بر چرخ زدن بی نیش فرو نشیند آماس حباب
3
1 گیرم که ز اصل خود کند فرع، حجاب کی اصل جدا ز فرع خود دارد تاب؟
2 پهلو دزدد گرچه حباب از دریا دریا پهلو تهی نسازد ز حباب
1 واعظ که خبر ندارد از جان خراب از شغل ملامتم ندارد خور و خواب
2 او گرم نصیحت است و من میگویم از دیده، به آب سرد، میریزد آب