1 دایم ز دلم نوای ماتم خیزد پرویزن چرخ بر سرم غم بیزد
2 با تنگدلی خوشم که گر خنده کنم اجزای دلم چو غنچه از هم ریزد
1 بر غفلت خویش بایدت زار گریست آگاهکننده را ندانی گر کیست
2 خود قدر دل سوخته را نشناسی از آینه پرس فیض خاکستر چیست
1 چون برق مباش دشمن کشتی چند چون زلزله، بند مگسل از خشتی چند
2 خواهی بد کس را به کسی ننمایی آیینه مبر برابر زشتی چند
1 نابینا را عشق کند صاحب دید توفیق ازوست، مابقی گفت و شنید
2 آری مثل است این که دلش گر خواهد شیر از بز نر شبان تواند دوشید
1 در پیش تو دیوانه و فرزانه یکیست قدر خزف و گوهر یکدانه یکیست
2 چون آینه با روشنی دیده، چرا در چشم تو آشنا و بیگانه یکیست؟
1 این نفس که فقر کاش پاکش بکشد پر بیدردست، دردناکش بکشد
2 افتادگیام ز سرکشی داد نجات آتش چو بلند گشت، خاکش بکشد
1 عاشق باشد ز شور خود مست و خراب عاقل ز پی نصیحتش در تب و تاب
2 از گرمی عقل، عشق افسرده نشد دریا نشود ز تاب خورشید سراب
3
1 هر ذات مگو به ذات جاوید رسد هر سایه کجا به سایه بید رسد
2 در پرتو مهر، ذره گردد موجود اما نتواند که به خورشید رسد
1 از بیهنریست اینقدر داد مرا کز قید هنر نکرد آزاد مرا
2 چون تیغ چه سان کنم نهان جوهر خویش؟ چون بخیه به روی کار افتاد مرا
1 جاهل را چرخ، بخت روشن نکند بی ترک غضب، مرد معین نکند
2 آری آری، نه سر شود نی سرور تا خامه وداع رگ گردن نکند