1 ای آنکه چون تو زیر فلک شهریار نیست آمد بهار خرم و کس شاد خوار نیست
2 اندر بهی شدنت بیابد بها بهار تا تو بهی نیابی کس را بهار نیست
3 تا تو بهار یافتی از درد خستگی اندر همه جهان تن کس بی نهار نیست
4 جاوید جانت را بتن اندر قرار باد کز تو بگیتی اندر کس را قرار نیست
1 ای آنکه مر ترا بجهان در نظیر نیست آنکو خطر نیافت ز فیضت خطیر نیست
2 ای یادگار آنکه نبودش نظیر کس ای دلفروز آنکه کس او را نظیر نیست
3 تو ماه روزگاری و او میر روزگار چون او و چون تو بر بزمین ماه و میر نیست
4 چندان که داشت تاج و سریر ولوا جهان چون تو سزای تاج ولوا و سریر نیست
1 چو باد خزان بگذرد بر درخت کند پرنیان بر تنش لخت لخت
2 از آن پس که در باغ بلبل بساخت ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
3 در او تخت زرین نهاده است زاغ بشد بلبل از باغ و بربست رخت
4 بکهسار کافور بیزد هوا بپالیز دینار ریزد درخت
1 شهریارا خرمی کن کاول شهریور است با دلارامی که با هر شادئی اندر خور است
2 جان و دل را مونس است و با گل و با نرگس است نوبهار مجلس است و آفتاب لشگر است
3 این جهان همچون صدف گشت و تو او را گوهری بر صدف چندان فتد قیمت که او را گوهر است
1 تا نگارین من سرائی گشت پیشه من غزل سرائی گشت
2 تا جدا گشتم از دو زلف دو تاش پشتم از باد غم دو تائی گشت
3 چشم بی خواب من به آب اندر غرقه چون مرد آشنائی گشت
1 مرغ وفا برون ز جهان آشیان گرفت عنقا صفت ز عالم وحدت کران گرفت
2 از خون دل کنار زمین موج زد چنانکه ز آسیب موج دامن مغرب نشان گرفت
3 طوفان درد کشتی دل را ز راه برد سیلاب غم خرابه جان در میان گرفت
1 همیشه شاه شدادی ز بخت خویشتن شاد است بملک اندر چو پرویز است و بد خواهش چو فرهاد است
2 ز خوبان مجلس عالیش چون فرخار و نوشاد است عدو زو سال و مه شاد است
3 همیشه کار او جود است و دائم شغل او داد است هر آن چیزی که شاهان را بباید ایزدش داد است
4 روان بد سگالانش ز بند غم بفریاد است روان نیکخواهانش ز بند سختی آزاد است
1 این جهان را سایه تو باد بر سر جاودان زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
2 گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
3 گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
4 دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست تا بگیتی نام دلدار است و نام ساغر است
1 گوشی که در حلقه او بود لفظ تو مالیده سفاهت هر بدگهر شده است
2 چشمی که خاک درگه تو سرمه داشتی راه ذهاب چشمه خون جگر شده است
3 بودی نیام تیغ فصاحت زبان من واکنون ببین که ترکش تیر سحر شده است
1 ای شهی کز مهر تو چون بهرمان گردد چمست جام می بستان که عید فرخ و جشن جمست
2 چون جمت با دادیار و ملک نارفته ز چنگ رخ ز می بیجاده رنگ و دل ز ناز و نوش مست
3 با رضای تو ولی را خار گردد چون حریر با خلاف تو عدو را شهد گردد چون کبست
4 گر بدریا در نهان گردد چو ماهی خصم تو زو برون آری بزو بینش چو ماهی را بشست