1 بتی بروی چو لاله شکفته بر دیبا تنم اسیر بلا کرد و دل اسیر هوا
2 دلم بصحبت او همچو پشت او شده راست تنم ز فرقت او همچو زلف اوست دو تا
3 بدست دارد تیر و بغمزه دارد تیر ز دست کرده رها و ز غمره کرده رها
4 ز غمزه زد بنشانه ز دست زد بدلم نه آن ز دست خطا شد نه این ز غمزه خطا
1 دلا تا کی همی جوئی منی را چه داری دوست هرزه دشمنی را
2 چرا جوئی وفا از بی وفائی چه کوبی بیهده سرد آهنی را
3 ایا سوسن بناگوشی که داری برشگ خویشتن هر سوسنی را
4 یکی زین برزن ناراه تر شو که بر آتش نشانی برزنی را
1 مرا بی وفا خواند آن بی وفا که هرگز نگوید سخن بی جفا
2 ز من چون رسد بی وفائی بدوست که دشمن نبیند ز من جز وفا
3 ندانم صواب از خطا زین قبل صواب من او را نبیند خطا
4 نیازارد آن را بجان هیچ کس که دل داده باشد مرا در عطا
1 ای همیشه جان بدخواهان فکنده در بلا بر تو بهروزی و پیروزی همیشه مبتلا
2 جز بقول نیک ناید هرگز از لفظت نعم جز بشغل بد نیاید هرگز از قول تو لا
3 آن مخالف را که گیتی در بلا بود از بدش زار بنشاندی و گیتی را رهاندی از بلا
4 گشت چون زهر هلاهل نوش در کام عدو چون شدی در جنگ و گفتی جنگجویان را هلا
1 ای مایه شده دیدن تو روزبهی را بایسته و شایسته بهی را و شهی را
2 از زر و درم کرده تهی گنج ملا را وز مدح و ثنا گرده ملا گنج تهی را
3 شمشیر تو و کلک تو در مجلس و میدان نفع و ضرر آورد بدی را و بهی را
4 مهر تو کند سرو سهی نال نوان را کین تو کند نال نوان سرو سهی را
1 نبود صعبتر از هجر بتان هیچ عذاب که شب و روز جدا دارد از من خور و خواب
2 اندرین گیتی کس یاد نکردی ز گنه گر بدان گیتی چون هجر بدی هیچ عذاب
3 تا غم فرقت آن ماه بمن باز نخورد ظن نبردم که ببد خلق چنین دارد تاب
4 شد خمیده قدم از فرقت آن زلف بخم تافته شد دلم از حسرت آن جعد بتاب
1 اگر به بستان آسیب دید نار از سیب بخانه باز پشیمان شده است از آسیب
2 ز درد سیب بخون در غریق شد دل نار ز شرم نار برنگ عقیق شد رخ سیب
3 می عقیق بران نار و سیب باید خورد ببانک رود و سرود و حدیث ناز و عتیب
4 ز برف کوه شد سیمگون نشیب و فراز ز برگ باغ شده زردگون فراز و نشیب
1 سر و بالایی که دارد بر سر گل مشک ناب آفت دلهاست و اندر دیدهام چون آفتاب
2 روی رنگینش چو ماه تافته بالای سرو زلف مشکینش چو مشک تافته بر ماهتاب
3 صبر از آن خواهم همی تا عشق او پوشم به صبر خواب از آن خواهم همی تا روی او بینم بخواب
4 هرکه خواهد صحبت خوبان و پیوند بتان همچو من دارد دل پر درد و جان پر عذاب
1 ز اول اردی بهشت گشت جهان چون بهشت از قبل آنکه درد شاه جهان را بهشت
2 ای ملک خوب کار خوب خوی و خصم زشت بادت چندان بقا کاب و گل و شاخ و کشت
3 نامه عمر تو چرخ تا بقیامت نوشت جامه فر تو دهر با کف اقبال رشت
4 یزدان از نور خویش جان و تن تو سرشت تخم نشاط آسمان خود ز برای تو کشت
1 بسرای سپنج مهمان را دل نهادن بممسکی نه رواست
2 زیر خاک اندرونت باید خفت گرچه اکنونت خواب بر دیباست
3 با کسان بودنت چه سود کند که بگور اندرون شدن تنهاست