1 چون به کف گیری ز بهر امتحان آیینه را میکند نور رخت در جسم جان آیینه را
1 ز من دل برده بود آتشعذار تیزمژگانی به صد جلدی برون آوردم از چنگش کباب اما
2 نبوسیده کسی در بندگی غیر از عنان دستش به پایش میگذارد دیده را گاهی رکاب اما
3 از آن بیخانمانها نیستم قصاب تا دانی به کوی دوست من هم خانهای دارم خراب اما
1 به سوی ما گهی دلدار میآید به جنگ اما نوازش مینماید شیشه دل را به سنگ اما
2 ندارد آن نزاکت گل که با یارش کنم نسبت به رخسارش شباهت پارهای دارد به رنگ اما
1 به هر دستی جدا پیمانهای دارد گل رعنا عجایب جلوه مستانهای دارد گل رعنا
2 نشسته همچو مینا غنچه در هر دامن برگش ز حق مگذر عجب میخانهای دارد گل رعنا
3 میان گلرخان دست از دو رنگی برنمیدارد عجایب طور معشوقانهای دارد گل رعنا
1 دست دل کوته و دامان وصال تو بلند کی در این راه به جایی رسد اندیشه ما
1 سخن خوب است ز اول خاطر کس را نرنجاند که بعد از گفتگو سودی ندارد لب گزیدنها
2 به زیر ابرویش تسلیم شو قصاب و عشرت کن که باشد سایه این تیغ جای واکشیدنها
1 چون قلم روزی که میبستم میان خویش را وقف شرح دوستی کردم زبان خویش را
2 گر به خود میداشتم دست تسلط در جهان نوبت اول نمیدادم امان خویش را
1 هر ذرّه را ز مهر کمندی است در گلو نگذاشته است دام تو یک آفریده را
2 بیتابیای که دل کند از عارضت مرنج رحم است این سپند به آتش رسیده را
1 میتوان ادراک کردن صورت احوال خویش چشم اگر بینا کنی عالم تمام آیینه است
1 ای آب خضر لعل لب یار به از توست وی عمر ابد دیدن دلدار به از توست
2 غمّازی عیب دگران طرز خوشی نیست ای آینه کم لاف که زنگار به از توست
3 مانع نشدی ز آمدن غیر به چشمم رو، ای مژه خار سر دیوار به از توست