1 «نون گفت » و «قلم » گفت تقدس و تعالا اجمال ز تفصیل مبرهن شد و پیدا
2 تفصیل چه باشد؟ گذر قطره بهامون اجمال چه باشد؟ صفت قطره بدریا
3 با قطره خطابی که: ز تفصیل برون شو با بحر عتابی که: ز اجمال برون آ
4 با ابر خطابیست که: بر اوج سما شو با قطره باران که: بر این اوج مکن جا
1 هرچه آن می رود از حد سمک تا بسما فاعلش را نتوان گفت که چونست و چرا؟
2 نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت گر درین حال بماند دل من واویلا
3 من ازین آتش سوزنده که در سر دارم همچو شمعم همگی محو کند سر تا پا
4 آخر، ای یار دل افروز، چه بودست و چه شد؟ نظری کن بسوی بنده خود احیانا
1 ساقی، ز کرم پر کن این جام مصفا را آن روح مقدس را، آن جان معلا را
2 روزی که دهی جامی، از بهر سرانجامی یک جرعه تصدق کن آن واعظ رعنا را
3 خواهی که برقص آید ذرات جهان از تو در رقص برافشانی آن زلف چلیپا را
4 ناصح، برو و بنشین، افسانه مخوان چندین از سر نتوان بردن این علت سودا را
1 نمی دانم چه افتادست قسمت از قدر ما را کزین درگاه می رانند دایم دربدر ما را
2 ازین معنی چه دلشادم، قرین دولت افتادم ازین معنی که شد همراه ماهی در سفر ما را
3 برو، ناصح، مده پندم، که با کس نیست پیوندم که جز پیر مغان نبود درین ره راهبر ما را
4 برو، زاهد، مگو با ما حدیث توبه و تقوی که اندر گوش جان ناید حدیث مختصر ما را
1 هر صبح دم پیغام خود گویم بزاری باد را تا عرض حال دل کند آن سرو حوری زاد را
2 پیش درش افتاده ام بر خاک ره چون بندگان زین باب دیدم در شرف اسباب پیش افتاد را
3 گر رفت اشکم در زمین از تربیت های غمش آخر رسانید این دلم تا آسمان فریاد را
4 خواهم که بر بنیاد دل بنیاد صبری افکنم عشقش بهم بر می زند دیوار این بنیاد را
1 ساقی بیار باده و بنواز عود را یک دم بلند کن نغمات سرود را
2 جامی بتشنگان حیات ابد رسان هی بر زنید زاهد خشک حسود را
3 شیطان حسود و دشمن و رحمان امین جان از بهر آن حسود مرنجان ودود را
4 چنگست راکعی و کمانچه است ساجدی بهر که میکنند رکوع و سجود را؟
1 مست از شراب عشق کن این عقل دوراندیش را از تو گدایی میکند، خیری بده درویش را
2 ای نور ایمان روی تو، وی جمله احسان خوی تو ای کعبه جان کوی تو، خیری بده درویش را
3 دست و دلی دارم تهی و ز نار غم خواهم بهی درویشم و شی ء اللهی، خیری بده درویش را
4 ای جمله جانها ریش تو،افتاده سرها پیش او ای جان ما درویش تو، خیری بده درویش را
1 دمادم میدهد ساقی لبالب ساغر جان را مگر یک دم برقص آرد سبکروحان عرفان را
2 مرا سامان هشیاری نخواهد بود، حمدالله که مست باده وحدت نه سر داند، نه سامان را
3 رقیب ما مسلمانان شد، به نو، اما نمیداند بدین باور نمیدارند قول نامسلمان را
4 اگر خواهی براندازی ز عالم شیوه تقوی به رقص آ و برافشان طره زلف پریشان را
1 ساقی به من آور قدح پیر مغان را تا تازه کند جودت او جوهر جان را
2 یک جام به من بخش از آن خم قدیمی زان می که کند مست زمین را و زمان را
3 زان باده که در نشئه او آب حیاتست زان باده که او جلوه دهد عین عیان را
4 زان باده که تا با نشد ازو طلعت خورشید زان باده که سرمست کند پیر و جوان را
1 وقت آن شد که می ناب دهی مستان را خاصه من بیدل شوریده سرگردان را
2 قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را
3 شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند مگر از ساقی جان واطلبم تاوان را
4 در میخانه ببستند، بده جامی چند تا به هم درشکنم این در و این دربان را